عقربه ها روی ساعت سه ایستاده اند که بلند می شوم و لباس هایم را که هر کدام سمتی پراکنده شده اند جمع می کنم و می پوشم. مقابل آینه می ایستم و در تاریک و روشن اتاق نگاهی به چهره وحشت زده ام می اندازم. می ترسم ... زیاد.
می ترسم از رفتن. از چیزی که تا به حال تجربه اش نکرده ام اما کنعان در آن استاد است. تحمل اتفاقات تکراری هر چند تلخ راحت تر است. حتی اگر این اتفاق خیانت باشد یا سیلی روی صورتم ... تلخ است، درد دارد اما تجربه اش کرده ام. می دانم بعدش چه حس گندی پیدا می کنم. می دانم و خودم را آماده می کنم تا طعم تندش را راحت تر هضم کنم ... اما رفتن را نمی شناسم و اولین ها جرئت می خواهد، جسارت می خواهد. می ترسم چون تا به حال ترک نکرده ام. ترک شده ام اما ترک نکرده ام و می ترسم ترک کردن هم درست به اندازه ترک شدن سخت باشد.