ایلگار دخترم
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 121
اعتبار: 87

1826 مرتبه در 367 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2462 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 1 بهمن 1390 - 01:13 ق.ظ

ماچ آبدار حاج خانم روی گونه اش افکارش را به حال برگرداند

-مبارک باشه عزیزم

-ممنون

وپشت سرش رضوان بود که بعد ازبوسه ملایمی روی گونه؛باخوشحالی بهش تبریک گفت.شاهین و امیر علی سفت و سخت همدیگر را بغل کرده و قطره اشکی در چشم شاهین برق زد.بعداز حاج رسول و دایی جلال ؛ شاهین قدم جلو گذاشت و با صمیمیت و محبتی برادرانه ؛تبریکی از ته دل همراه با دستبندی زیبا تقدیمش کرد و آخرین نفر خود امیر علی بود که با نگاهی مشتاق گفت:

ممنونم مانی مبارکه

-مرسی امیدوارم برای تو هم مبارک باشه

به هدایایی که از طرف دایی جلال و همسرش و همچنین پدرو مادر شوهرش دریافت کرده بود نگاه کرد و امیر علی گفت:

-دست چپت رو بده ببینم جوجو

-واسه چی می خوای؟

می خوام انگشت چهارمش رو فرو کنم تو چشمم تا دیگه یادم نره همون وقتی که عروس خانم بله رومی ده باید حلقه دستش کنم

از شوخی امیر علی همه خنده شان گرفت ودر میان خنده ها حلقه ی ازدواج در انگشت چهارم دست چپش نشست و بعد نوبت مانیا بود که حلقه ی امیر علی را دستش کند


کتاب زندگی چاپ دوم ندارد,پس عاشقانه زندگی کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 بهمن 1390 - 01:25 ق.ظ

حاج خانم برای ختم بحث گفت:

-مانی جان تو چیزی نخریدی مادر؟

- چرا عزیز جون ببینید چه قشنگه.

-به به  چقدر  قشنگه  مادر  برو بپوش تو  تنت ببینم.

امیر علی پرید وسط:

-  برو بابا حاج خانم  کجای کاری ؟ این نذاشت امیر رضای بدبخت  لباسو تو  تنش ببینه  اونوفت  شما  می گی برو  بپوش  وبیا  ببینم؟

- ای بابا اونجا که نمی شد امیر رضا رو صدا کنم وبگم بیا ببین که !

- لازم نبود صدا کنی این بیچاره دست به سینه پشت در اتاق پرو وایستاده بود چشمش  به در خشک  شد طفل معصوم.

امیر رضا ریسه رفته بود  ولی حاج رسول سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد رو کرد به امیر علی وگفت :

- بچه اینقدر حرف نزن  بیا برو از این سوپر سر کوچه یه بسته  نون بخر

- زنگ می زنم میاره در خونه

- واسه یه بسته نون زنگ می زنی ؟! پاشو برو بخر و بیار می خوایم شام بخوریم.

 امیر علی مثل بچه های کوچولو وسط هال نشست و به حالت قهر گفت:

- بخدا اگه برم دنبال نخود سیاه  اگه الان مار تو تنم بندازین ها از این جا تکون نمی خورم بچه خر می کنین؟ من برم نون بخرم اونوقت مانی لباسش رو بپوشه وبه شما نشون بده  اره؟ زرنگین نمی رم که نمی رم .

-اخه توله سگ تو چیکاره ای که لباس این بچه رو تو تنش ببینی؟ خیر سرت نا محرمی اخه.

-  من محرم و نامحرم سرم نمی شه تو که می دونی حاجی به جان امیر رضا اگه بهم گیر بدی تو عروسی ناصر توبه می شکنم و دوباره می رم زنونه رو دید می زنم ها گناهش  پای خودت.

- تو غلط میکنی پدر سوخته.

وبلند شد دنبال   امیر علی او هم فرز وچابک پرید تو کوچه ودر را بست......................


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 4
اعتبار: 6

53 مرتبه در 10 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 15 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 8 اردیبهشت 1391 - 03:50 ب.ظ

هیچکس متوجه آمدن اعظم و امیر علی نشد و حتی کسی آن دو را دم در آشپزخانه ندید. اگرم از فشاری که امیرعلی با غیظ به مجش وارد می کرد و از تگاه خشمگین و فک و دندانهای بهم فشرده اش فهمید اوضاع خیلی حراب است. حالتی مظلوم به قیافه درهم و چشمهای دریده اش داد و با لحنی که سعس میکرد امیرعلی را گوب بزتد گفت:

-آخه خاله دلم برات میسوزه.

-از کی تا حالا؟ اصلا تو چیکاره ای تو این خونه کی به تو اجازه داده هر چرت و پرتی که به دهنت میاد بار خونواده من کنی؟ مانی کجا کثافت کاری کرده که تو هم اونجا بودی و دیدی؟

-تف به روت امیرعلی این چه حرفی به من میزنی؟

فریاد حاج خانم دهن اکرم را بست و امیرعلی هم که جواب گنده ای آماده کرده بود، ساکت شد تا مادرش حرف بزند.

 


گفتم غم تو دارم- گفتا غمت سرآید



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*