با عشق برگرد
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 121
اعتبار: 87

1826 مرتبه در 367 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2462 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 بهمن 1390 - 12:59 ق.ظ

نگار عروسک را مقابل خودگرفت.بوی کامیار از او به مشام میرسید. برای اولین بار پس از سالها عروسک را بوسید و با ولع بوئید وبا بغض گفت:هیچوقت نخواستم دل کسی رو بشکنم؛اونم کسی که همیشه دوستم داشته...همه ی این سالها خواب نی نی رو می دیدم اما چهره ی بچه ای که نی نی توی دستهاش جا موند ؛ برام مفهوم نبود.حالا اون بچه بزرگ شده و من خوب به خاطر می ارمش.بچه ای که هنوز بد اخلاق و عبوسه..هنوز می خواد تنها بازی کنه و می خوادقربانی بازیهای دیگران بشه و به جای شیطنت ها و اشتباهات دیگران تنبیه بشه.اما این بچه باید چشماشو باز کنه وببینه که دیگه بزرگ شده...باید گذشته ها رو فراموش کنه و به زندگی با شادی و امید ادامه بده.باید اخماشو باز کنه و زندگی رو از پشت ابروهای گره کرده اش تار و سیاه نبینه.باید صورتشو جلوی نسیم قرار بده و خوشبختی رو تجربه کنه.روح لطیف این بچه در عین نازکی ؛تاریک شده مثل یه حریر سیاه...وقتشه که این روح دوباره روشن و زلال بشه و دوباره به پهنای زندگی ضخامت پیدا کنه.مهم نیست که توی بازی یار داشته باشی یا نه؛مهم اینه که بازی رو واگذار نکنی.جا نزنی؛کم نیاری.

کامیار؛می دونم عشق به کیان یه ضربه ی کاری به قلب تو بوداما سعی کن این خنجر رو در بیاری و بندازی دور من؛الان کنار تو هستم...هستم چون همسر قانونی تو هستم...چون دلم می خواد که باشم تا کمکت کنم به زندگی برگردی.دلم می خوادلبخند روی لبهات باشه...می دونم هر کاری کنم جبران فراموش کاری و قول و قرار کودکی ام نمیشه اما دست کم بذار روح بی قرارم یه کمی آروم بشه.

کمی سکوت کردو آروم ادامه داد:بهم نگاه کن.بذار چشماتو ببینم.چهار روزه که با خودم کلنجار میرم.بین تو و کیان تردید دارم.این یعنی این که...کامیار باید کمکم کنی...شاید تا ابد؛کیان چیزی به یاد نیاره...اونوقت تو هم می خوای تنهام بذاری؟می دونم خیلی خودخواهم می دونم دارم تورو قربانی می کنم مثل همیشه!اما توروخدا با خودت اینطوری نکن...اگر تو نباشی من یه لحظه هم حاضر نیستم کنار کیان باشم نه اون نه هیچ کس دیگه ای.کیان وقتی برای من معنی داره که تو راضی و خوشبخت باشی نه این که مرده باشی .

باز هم کامیار چشمهاشو باز نکرد.نگار با بغضی که حالا ترکیده بود گفت:خیلی بی رحمی و اتاق را ترک کرد


کتاب زندگی چاپ دوم ندارد,پس عاشقانه زندگی کن
Ana
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 97
اعتبار: 96

2629 مرتبه در 456 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2332 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 بهمن 1390 - 02:10 ق.ظ
نگار دستش راروی سرش گذاشت و گفت:سرم در میکنه.کامیار در حالی که داروهایش را که شاپور برایش آورده بود میخورد گفت:مثل من....از جا برخاست و در حالی که نفسهایش تک تک و خس دار بود گفت:احساس خفگی میکنم...میرم دراز بکشم.نگار دستشو گرفت و گفت:تنهام نذار.کامیار نگاهی به محمدی و شاهپور انداخت و گفت:تنها نیستی.   نگار برخاست و گفت:تنهام.کامیار خندید وگفت:من باید توی اتاقم استراحت کنم,تو هم بیا.
...................................................
کامیار دستش را دور شانه های او انداخت و گفت:میدونستی یه نظریه ای هست که میگه,هروقت دو تا جسم که دماهای متفاوتی با هم دارن,در تماس کامل با هم قرار بگیرن,دماهاشون عوض میشه و اونی که دمای گرمتری داره سرد میشه و دمای جسم سردتر بالا میره و اونقدر این تغییر دما ادامه پیدا میکنه که هر دو جسم به یه دما میرسن ازاین لحظه به بعد دیگه دمای اونا تغییر نمیکنه و به این دما میگن دمای تعادل.....   الان من احساس میکنم,بودن در کنار تو باعث چنین تعادلی در وجودم شده. نگار زل زد به چشمهای کامیار و گفت:کی باور میکنه که یه دنیا غصه روی قلب تو باشه وقتی توی هر کدوم از چشمات یه کهکشون ستاره داری؟کامیار,من عشق به زندگی رو از نگاه تو میخونم...بگو که اشتباه نمیکنم.   کامیار پلک زد,دو تا از ستاره ها دنباله دار شدند ونگار با انگشت اونا رو از آسمون گونه های او چید و گفت:میدونستم.
.................................................
صدای رنجور کامیار را شنید:الو شاپور تویی؟ نگار بغضش را فرو دادوآرام گفت:س...سلام .   کامیار با شنیدن صدای او لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی پر از گلایه گفت:ایقدر نفرت انگیزم؟چند روزه رفتی....من تنهام!  نگار اشکهایش را پاک کرد و گفت:خودت بیرونم کردی.    من ...من یه حرفی زدم!من حالم دست خودم نیست....نگار!     نگار گفتنش دل نگار را بد جوری لرزاند با گریه گفت:جون نگار,عمر نگار,بگو عزیز دل نگار,نگار قربون صدای قشنگت......             

هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 28 بهمن 1390 - 08:51 ب.ظ

نگار ارام سرش را روی شانه ی او نهاد ودر حالی که به ستاره ها نگاه می کرد گفت:

-دنیا هر لحظه عوض می شه و تغییر می کنه  ادمها هم همیشه یه جور نمی مونند .احساسات ادم عجیب ونا شناخته است حتی گاهی خودشو غافلگیر می کنه . من توی این پنج شش ماهی که نا خواسته کنار تو بودم خیلی بزرگ شدم .من تازه فهمیدم دوست داشتن و عشق یعنی چی دوری وفراق رو حس کردم خودخواهی وغرور بی جا رو دیدم حرص و پول پرستی رو شناختم و فدا شدن و قربانی بودن رو درک کردم تو یه دنیا تجربه به من دادی و یه دنیا محبت. محبتی که کیان هرگز تا این حد نسبت به من نداشت نمی دونم اگر نبودی چطور این مسیر سخت طی می شد. من از صمیم قلبم ازت سپاس گزارم و بهت مدیونم............................

کامیار در سکوت نگاهش می کرد. نگار با تمام وجود عطر چمن های تازه روئیده شده را به داخل ریه هایش کشید و گفت: هوا هم حس مطبوعی داره ....            

حس عاشقی !   


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*