از تو می گریزم
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 121
اعتبار: 87

1826 مرتبه در 367 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2462 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 بهمن 1390 - 01:53 ق.ظ

-تو برای چی همجین فرصتی رو از دست دادی؟راد در را بست و با پرسش صمیم را نگاه کرد.صمیم به آینه تخت تکیه داد وگفت:منظورم فرصت تحقیر کردن من بود؛بعد از اینکه اون زن جلوی تو اون حرفها رو به من زد.راد نگاهی به ساعتش انداخت و میز کوچک را نزدیک خود کشید و کیفش را روی آن باز کرد:بعد چی گیرم می اومد؟-بعد زبون من خیلی کوتاه می شد!تو که اینقدر از بلبل زبونی من ناراحتی!راد در کیف را کمی خم کرد تا صمیم را ببیند :راست می گی ها!این به فکرم نرسیده بود.-چرا جواب هیچ کدوم از سوالهای منو نمی دی؟راد دسته ای برگه ی پرینت شده را از کیف بیرون کشید و روی مبل جابه جا شد:شب به خیرکوچولو!دندونات رو مسواک زدی؟-راد؟راد بدون اینکه سر از برگه ها بردارد گفت:بله؟-تو باز هم امشب می خوای روی مبل بخوابی؟راد از بالای برگه ها نگاهی به صمیم انداخت:گزینه ی دیگه ای هست؟-این طوری من عذاب وجدان می گیرم!معلوم نیست تا کی اینجا باشیم.-نصفه شبی وجدان تو هنوز بیداره؟-می گم می خوای یه چیزی بذار وسط تخت ؛بیا روی تخت بخواب-نمی خوام؛خیلی ممنون!الان اینو می گی ,صبح که میشه نق نق می کنی که چرا روی تخت خوابیدی و اصلا برو تو یه اتاق دیگه !همین جا روی مبل خوبه.صمیم با لبخند ؛دراز کشید و در حالی که نصف صورتش را زیر پتو پنهان کرده بود به راد نگاه کرد:خب تو دیگه عادت کردی دیگه!روی مبل هم راحتی مگه نه؟-آره من راحتم تو به وجدانت بگو تخت بگیره بخوابه-راد؟-اگه گذاشتی این صفحه رو بخونم ؛ببین وجدانت مثل دختر های خوب گرفت خوابید؛تو هم بخواب دیگه-تو که همیشه داری یه چیزی می خونی-خب کار دارم!گزارش های مربوط به شرکته,باید بخونمشون-برای چی اینقدر زیاد کار می کنی؟-بزرگ تر ها باید زیاد کار کنن کوچولوبعد از مدتی صمیم گفت راد؟!رادکمی کشدار گفت:بله؟!-مامانت به من یه پالتو پوست دیگه داد-خوشبحالت !کاش یک دهم آنچه که از پاریس برای عروس آینده اش خرید کرده بود ؛برای من هم یه چیزهایی می خرید-منم بهش گفتم رادلباس نداره ولی مامانت گفت بلد نیست لباس مردونه بخره!گفت خوشش هم نمی آد؛همه شون تکراری و خسته کننده ان-آهان خوب راست می گه-گفت اصلا شما مردها کلا خسته کنندن و تکراری هستید-واقعا؟چه جالب!-منم با مامانت موافقم؛مثلا خود تو خیلی تکراری شدی!-آره همین طوره!صمیم فریاد زد:راد؟!راد بالاخره سرش رو از روی کاغذ هابلند کرد:چی شده؟-تو اصلا گوش نمی کنی من چی می گم؟-من بایدهمه این هارو تا فردا بخونم صمیم!-خب من حوصله ام سر میره صبح تاشب!-منکه امروز گفتم بیا ببرمت خرید-اون موقع سر نمی رفت الان داره سر میره .راد با کمی استیصال به صمیم نگاه کرد:فردا یکی از بچه ها رو می فرستم لب تاپت رو با یه سری از لباس های من بیاره خوبه؟صمیم روی تخت نشست :من الان حوصله ام سر می ره-ای خدا!تو چرا نمی خوابی قهوه خوردی سر شب؟صمیم با کلافگی گفت:آره!بده منم از اون کاغذ ها بخونم .راد با تعجب به صمیم وبعد کاغذ ها نگاه کرد :از اینا؟صمیم از روی تخت پایین آمد و روی مبل نشست :آره!اینارو برای چی می خونی؟بعد چی کار می کنی؟به من هم یاد بده-تا به تو یاد بدم صبح شده؛خودم می خونم-حوصله ام سر بره نمی ذارم تو هم کا رکنی ها!راد که چاره ایی نمی دید خودکار و کاغذی برداشت و گفت:بیا بشین اینجاصمیم با ذوق کنار راد نشست و قلم و کاغذ را از دستش گرفت :خب؟-براساس این چندتا چیزی که می گم گزارش هارو بررسی می کنی؛موارد مهمش رو خلاصه بیرون می کشی و به من می گی-بگم یا بنویسم؟بنویسی بهتره؛فردا تو راه تا برسم شرکت می خونم-نمی خوام سخته!من می گم-تو که می خوای کار خودتورو بکنی چرا می پرسی- می خواستم ببینم تو چی می گی برعکسش رو انجام بدم-صمیم!نصفه شبی کله ام باد کرد-اگه اینایی که من می خونم بعدا دوباره بخونی...-نترس سر کارت نمی ذارم؛مولفه هارو بنویس.


کتاب زندگی چاپ دوم ندارد,پس عاشقانه زندگی کن
عضو سایت موقعیت: ساری
تاریخ عضویت: 23 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 82
اعتبار: 22

978 مرتبه در 192 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 551 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 فروردین 1391 - 12:37 ق.ظ

 

" و یک روز که من با دست های بسته به سوی مرگ می رفتم ، تو از من گریختی و به سوی زندگی تازه ای پر کشیدی صمیم! و این آخرین قصه ی ما بود..."

و این پایان قصه ای بود که با لغزش حریری آبی رنگ روی سرامیک ها و نگاه آبی ای در پی آن آغاز گشت و لبخند مردی که صمیم چه دیر دانست : همیشه او را دوست خواهد داشت...

چه گریزی ست ز من؟

چه شتابی ست به راه؟

به چه خواهی بردن

در شب این همه تاریک پناه...؟

 

 


"حالم خوب است" هایم را ببخش! دروغ میگویم تا دلتنگی هایم را به رُخت نکشم... صمیم



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*