غزال
عضو سایت تاریخ عضویت: 14 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 30
اعتبار: 20

947 مرتبه در 156 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 935 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 بهمن 1390 - 12:57 ب.ظ

ساعتی گذشت هنوز به حرفهای سپهر فکر می کردم و خوابم نمی برد. بلند شدم تا ببینم باز هم مثل شب قبل بدون بالش و رو انداز خوابیده یا نه ، که دیدم همانطور خوابش برده است. پتوی خودم را برداشتم و رویش کشیدم . می خواستم برگردم اهسته صدایم کرد: غزال،غزال.

برگشتم.دولاشدم وپرسیدم: بله ، کارم داشتی؟

سپهر- منو بخشیدی یا نه؟

- هیس ! همه خوابیدند و الان وقت این حرفها نیست. اخه کسی منو اینجا ببینه چی میگه .فکر بد نمی کنه؟

سپهر- یعنی گفتن اره یا نه،خیلی زمان میبره. در ضمن ممنون که دیشب و امشب پتوی خودتو به من دادی.

- پس حالا که بیدار شدی پاشو برو سر جات تا من پتومو ببرم. چون دوتایی نمی تونیم با یه پتو بخوابیم.

لبخندی زد و گفت: خوب بلدی از جواب دادن طفره بری.

بلند شد وپتو را به دستم داد وگفت : شب بخیر عشق من ، خوابای خوب ببینی.                                         غزال (طیبه امیر جهادی)

هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد بوی عشق و دلدادگی می داد. من هم به اتاق برگشتم تا بخوابم. دراز کشیدم و کف دستم را که با لبهای او تماس گرفته بود بوسیدم و با خودم گفتم : شب تو هم بخیر دیوونه من.


گاهی فرار میکنم از فکر کردن به تو ، مثل رد کردن آهنگی که خیلی دوستش دارم .
عضو سایت تاریخ عضویت: 29 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 8
اعتبار: 25

279 مرتبه در 57 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 356 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 بهمن 1390 - 02:07 ق.ظ

ساعت2/5بود ولی من در رختخواب غلت می زدم،دهنم خشک شده بود.به ناچار بلند شدم وکلید را به آرامی چرخاندم وباترس ولرز به طبقه پایین رفتم.از آدم مست وروح همیشه می ترسیدم.تا پایم را داخل آشپزخانه گذاشتم،شبحی کنار میز دیدم.نه می تونستم دادبزنم وکمک بخواهم ونه قدرت فرار داشتم.به دیوار تکیه دادم وچشمانم را بستم.لحظه ای بعد احساس کردم شانه ام تکان خورد.بدنم شروع به لرزیدن کرد.دیگه شکی نداشتم که روح خبیثی آنجا وجود داردکه قصد آزارم را داشت.با ترس ووحشت آرام چشمانم را باز کردم وسپهر را مقابلم دیدم.زبانم بند آمده بود.از کسی که فرار می کردم پیش رویم بود.

_بیا این آب رو بخورتا حالت جا بیاد،ترسیدی؟

هر چی آب داخل لیوان بود تا ته سر کشیدم وبا لکنت زبان گفتم:

_سپهر...تو...

_جونم

_تو اینجا چیکار می کنی،چرا تو تاریکی نشستی.

_گرسنه بودم آمدم یه لقمه غذا بخورم،چون نور چشمامو اذیت می کرد چراغو خاموش کردم.خیلی ترسیدی نه؟چون هر چی صدات می کردم جواب نمی دادی.

_چون فکر کردم روح خبیثی اینجاست.صداتو هم نمی شنیدم،یه لحظه احساس کردم شونه ام تکون می خوره.

_تو برای چی امدی؟نکنه تو هم گرسنه ات شده وخوابت نمی برد.

_نخیر از ترس جنابعالی خوابم نمی برد.

_مگه من لولو هستم که می ترسی.

_کاش لولو بودی،به خاطر اینکه تا خرخره مشروب خوردی ترسیدم هر چند در وپنجره ها رو قفل کرده بودم...آخه تو در حال عادی وهوشیاری خطرناکی چه برسه موقع مستی.

مثل اسپند روی آتیش شد،محکم چانه ام را گرفت وگفت:دیوونه اونقدرا هم که تو فکر می کنی پست نیستم. در ضمن یادت باشه من با یکی دو،پیک مست نمی شم،حالا تشریف ببر وبا خیال آسوده بخواب.

خنده ام گرفت به یک شیشه می گفت((یکی دو پیک))حتماباید یه بشکه بخورد تا مست شود.

_تو هم یادت باشه تا وقتی که تو اینجا هستی پامو اینجا نمی ذارم،حالا تا فکم خرد نشده دستتو بکش.

لبخند زد وجواب داد:ببخشید پیشی ملوس،آخه فکر نمی کردم آدم نازک نارنجی زور کافی داشته باشه که بتونه فک یه شیر رو خرد کنه.

_پس اگه می خوای از دست این شیر در امان باشی،دور منو خط بکش و دام تو جای دیگه پهن کن.

دوباره عصبانی شد واین دفعه شانه هایم را گرفت و به دیوار فشار داد وگفت:لعنتی!اگه بهت چیزی نمی گم واجازه گفتن هر متلک وتوهین و تحقیر رو بهت می دم به خاطر اینه که ازرفتار واخلاقت خوشم میاد. البته فکر نکن عاشق سینه چاکت هستم!چون در نظر من دخترا فقط برای خوش گذرونی خوبند تو هم یکی از اونا.نمی خواد بیخودی ادای عابدا رو برام در بیاری.

هرچی آب تو دهنم بود به صورتش تف کردم وجواب دادم_کثافت هرزه،آشغال!فکر کردی خیلی هنرمندی!به نظر من هم تو سگ کثیفی هستی که دنبال هوس و شهوتی. 


نیازی نیست اطرافمان پر از آدم باشد،همون چند نفری که اطرافمون هستن آدم باشن ...کافیه!
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 اردیبهشت 1391 - 08:47 ب.ظ

بدون خداحافظی از رامین به سمت در خروجی رفتیم و سوار اتوبوس شدیم.بالای پله هواپیما نگاهی حسرت بار به اطرافم انداختم و باتمام وجود هوای شهر و دیارم را بلعیدم و زیر لب زمزمه کردم:

(خداحافظ برای همیشه دیار امال و ارزوهایم)

سپس سرم را بالا گرفتم:

(خداحافظ بی وفا امیدوارم خوش باشی)و بی اختیار اشک از گونه هایم پایین لغزید.


insta:behzadabedini
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 20 شهریور 1391 - 10:22 ب.ظ

از دیدن این صحنه حال عجیبی بهم دست داد و اشکم سرازیر شد. لیزا هم مثل من تحت تاثیر قرار گرفته بود و گریه می کرد.
وقتی به داخل رفتیم، چون هنوز نهار نخورده بودم و به شدت گرسنه بودم از لیزا خواستم تا کمی غذا گرم کند. و بعد از عوض کردن لباس، پیش سپهر آمدم طلا هم از گردن سپهر آویزان شده بود و لحظه ای رهایش نمی کرد. مثل دو عاشق دل باخته همدیگه رو می بوییدند و می بوسیدند. دلم به درد امده بود و به بازی روزگار لعنت می فرستادم. چرا باید اینجوری میشد. چرا باید پدر و دختری از وجود هم باخبر نمی شدند. چرا باید من به دلم مهر سکوت می زدم و به تماشای درد و درمان دخترم می نشستم. اگر سپهر کمی دیر می آمد طلا را از دست می دادم. مانده بودم سر دو راهی که آیا به سپهر بگویم یا نه؟ برای همین از ئست خودم و از دست زندگیم عصبانی شده بودم. 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 20 شهریور 1391 - 10:23 ب.ظ

طلا- مامی این اقا کیه که باهاش جرف می زنی و گریه می کنی؟
-این نامردیه که به خاطرش اواره دیار غربت شدم، همونیه که به خاطرش از همه کسم بریدم، از بابام، مامانم، خواهرم و همه عزیزانم، همونیه که دلمو شکوند.
طلا- مامی؟
-جانم.
-همونی که سرتو هم شکوند.
به یاد چند ماه پیش افتادم که طلا علت خطی که روی پیشانی ام افتاده بود را پرسید که جواب دادم: به خاطر یه ادم بی انصاف و نامرد شکسته و جواب دادم: بله.
طلا- مامی چرا سر و دلتو شکوند؟ مگه چی کار کرده بودی؟
بغلش کدم و صورتش را بوسیدم و گفتم: وقتی قد من شدی بهت می گم. پس تا وقتی که بزرگ نشدی سوالی نپرس.
طلا- چشم، مامی یه چیز بگم ناراحت نمی شی؟
-نه ناراحت نمی شم، بگو.
-مامی جون، من از این اقا نامرده خیلی خوشم میاد.
قلبم چنان دردی گرفت که نفسم برید. با صدای لرزان جواب دادم: برای اینکه به تو بدی نکرده. حالا پاشو بخوابیم که خیلی خوابم امده.
خواب برای فرار از این درد ناعلاج، بهترین چاره بود. تا دم دمای صبح از ناراحتی، از این دنده به ان دنده می غلتیدم. چون طلا با اینکه پدرش را ندیده بود ولی مهرش به دلش نشسته بود. مهر پدری بی عاطفه، پدری که از دختر بیزار بود و از وجودش بی خبر. 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 شهریور 1391

پیام های ارسالی: 4
اعتبار: 7

130 مرتبه در 20 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 767 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 26 شهریور 1391 - 06:47 ب.ظ

 همه جای غزالو خیلی دوست داشتم 

1-اونجایی که هنو ندیده و نشناخته یا یاشار چزوندتش

2-توی تله کابین سپهر دستای غزالو گرفت و دید که حریف غزال نمیشه نشست بعد غزال شکلات تعارف کرد و سپهر خندید و گفت:عتیقه لنگه نداری

3- شبی که غزال مزاحم سپهر میشه و سپهر درد و دل میکنه رو خیلی دوس دارم

4- شب قبل از عروسیشون که غزال رفته بود آرایشگاه و شپهر بهش اشاره میکرد برن بالا و غزال اذیتش میکرد

5-اونجایی که بهزاد اومد خواستگاری غزال و سپهر زنگ زده بود خونشون و سپهر گفت:نامرد پس من میدونی چیکارم کردی؟میدونی چه بلایی سرم آوردی؟با ائن چشات آتیشم زدی و....

6- اونجایی که سپهر میخواست برگرده و تو خونه سها اینا جلو بهزاد پارچ آب یخو روش خالی کرد و با هم بدو بدو بازی کردن

7-جایی که تو شمال سپهر اومد پیش غزال و گفت امشب میخوام رو آسمون عکس چشات و بکشم اگه نگام نکنی ناز نگاتو بکشم و .....

8- جایی که وسط راه واسه غذا ایستاده بودن و داشتن برف بازی میکردن و غزال دستای سپهر و گرفت بعدم گوله برف به خودش خورد و سپهر برگشت و بهش گفت:چی شدی؟آخه عزیزدلم من که بهت گفتم دستامو ول کن و ....

9-اونجایی که غزال برای درد و دل رفته بود پیش بهناز و فرید تا از شراره بپرسه بعدش اومد خونه و تو روی سپهر گفت:رفته بودم پیش بوی فرندم چطور تو تا دیروقت کار میکنی خوبه به ما که میرسه بد میشه و بعد سپهر زد در گوشش

10-اونجایی که فهمید طلا دختر خودشه رو خیلی خیلی خیلی خیلی دوست داشتم

همینا یادم مونده:دی


کور و کر و لال..... با مغزت راه برو..... ~~~~Sadegh_bi dalil~~~~



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*