خلوت نشین عشق
Ana
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 97
اعتبار: 96

2629 مرتبه در 456 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2332 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 بهمن 1390 - 12:22 ق.ظ

از ماشین پیاده شد و گفت:کیانا یه دقیقه بیا اینجا !مسیر رفته را برگشتم و در سوی دیگر ماشین ایستادم و گفتم:بله!  - منو نگاه کن!  سرم رو بلند کردم و نگاهم را به او دوختم,خیلی جدی به نظرم می رسید گفت:می خوام ازت یه چیزی بپرسم ازم دلخور نشو,قول میدی؟  پوزخندی زدم و گفتم:قبلا که براتون مهم نبود دلخور شدن دیگران! با تاکید گفت :قول میدی؟ لبم را به دندان گرفته  بودم رویش را برگرداند و گفت:اون کار رو نکن اعصابم خورد میشه ....از این کار بدم میاد!دهانم از تعجب باز ماند و گفتم :چه کاری؟  - اه... اینکه لب رو مثل آدامس تو دهن می جوون! خنده ام گرفت و گفتم:حرفتون رو بزنید!

 در ماشین رو بست و به طرفم اومد و رو به روم ایستاد و گفت :تو که قول ندادی! نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم: باشه قول می دم حالا بفرمایید! لحظه ای مکث کرد ,انگار تردید داشت حرفش را بگوید یا نه. چشمانش را برای لحظه ای بست و گفت:تو به احمقی مثل من که ........دل ندادی؟    در سکوت نگاهش کردم و بعد راهم رو گرفتم و برگشتم,نمی دانستم از چشمانم خوانده که احساسم چیست یا نه.


هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*