طلایه
عضو سایت تاریخ عضویت: 4 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 13
اعتبار: 22

143 مرتبه در 27 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 61 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 بهمن 1390 - 06:06 ق.ظ

من هم با اینکه به خودم کلی گفته بودم طلایه بایدمحکم باشی وشخصیت خودت را حفظ کنی ولی بی اختیار اشک هایم که معلوم نبود از کجا می ایند با انهمه قدرت روی صورتم روان شده بود .اردوان که انگار با دیدن اشک های من کمی به خودش امده بود کلماتش را بریده بریده ادا کردوگفت:شما...وبعداز مکثی ادامه داد.تو.توزن من هستی؟یعنی همون دوست...

من که با پشت دست اشک هامو پاک می کردم بی توجه به اردوان که هنوزگنگ وحیران بوداز روی تخت بلند شدم وبه سمت کمد لباس هایم رفتم که خیلی مرتب ومنظم چیده شده بود وانگار گلاره وقت بهم ریختنش را پیدا نکرده بود وهرکدام را به ترتیب بر می داشتم وداخل چمدانی که اماده کرده بودم تا خریدهای ان روز برای خانواده ام رادر ان بگذارم می گذاشتم.اردوان که حالا کاملا به خودش امده بوددر حالی که به وضوح لرزش دست هایش را حس می کردم بازویم را گرفت وبا قدرت به سمت خودش بر گرداند.از شدت حرکت اردوان نزدیک بود تعادلم رااز دست بدهم،تابحال هیچ گاه از این فاصله مقابلش قرارنگرفته بودم.حتی روز عروسیمون،چه بوی خوبی می داد،چقدردوست داشتم در ان  لحظه بگویم خیلی دوستت دارم با تمام وجود،به قدری که حاضرم به خاطرش غرورم ،اینده ام وهمه چیزم را زیر پا بگذارم وبه همان شکل در جوارش یعنی فقط نزدیکش زندگی کنم.ولی افسوس که باید ازش می گریختم باید از او که شوهر واقعی ورسمی ومال خودم بود فرار می کردم به همین خاطر در حالی که از دیدن نگاه عمیق وزیبایش سیر نمی شدم،سرم را پایین انداختم.اردوان که تا ان موقع سکوت کرده بودگفت:سرتو بلند کن.من که اگر یک بار دیگر به ان چشم های جذاب وسیاه خیره میشدم دیگر نمی توانستم ازش بگریزم همان طور که سرم پایین بودانقدر اهسته که فقط خودم می شنیدم گفتم:من باید برم.برات دادخواست طلاق می فرستم.

اردوان فشار دست هایش را که حالا یکی اش هم به چانه ام بود تا سرم را بالا بگیرد بیشتر کرده بود به حالت تاکیدی گفت:گفتم سرت رو بلند کن وتوچشم های من نگاه کن.وبا حرکت محکمی چانه ام را بالا اوردوحالا دوباره چشم در چشم هم خیره شده بودیم.اردوان که انگار ادم ندیده ،چنان به چشمهایم ،چشم دوخته بود که احساس می کردم گونه هایم سرخ شده وتنم گر گرفته وتمام اعضا وجوارح وجودم دست به انقلابی زده اند که تنم را به لرزه وا می داشت.نگاهم را روبه پایین گرفتم می ترسیدم از چشمهایم بخواند به حرفی که می زنم هیچ اعتقاد وایمانی ندارم ومجبورم با تمام عشقی که نسبت بهش دارم ازش بگریزم .

اردوان با تحکم گفت:این بازی ها برای چی بود؟من که بیشتر نمی توانستم زیر نگاه دلفریبش طاقت بیاورم با حرکتی خودم را از دستانش بیرون کشیدم وبا ناراحتی گفتم:هرچی بود تمام شد.به محض این که برسم براتون دادخواست طلاق می فرستم.اردوان که چهره اش حسابی بر افروخته شده بود در حالی که دوباره مرا که برای جمع اوری لباس هایم می رفتم به سمت خود می کشید با لحن تندی گفت:اگر می خواستی بعد از یک سال ونیم طلاق بگیری پس چرا قبول کردی عقد کنیم؟ وبا فریاد ادامه داد:این مسخره بازی ها برای چی بود ؟تو که این شکلی همه جا می گردی اون ریخت وقیافه چی بود که جلوی من درست کرده بودی؟من که سعی می کردم به خودم مسلط باشم خیلی محکم گفتم:من هم نمی خواستم عقدت بشم ،من که اصلا قصد ازدواج نداشتم.اردوان که پوزخندی می زد گفت:.


یادم امد که شبی باهم از ان کوچه گذشتیم
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 بهمن 1390 - 02:51 ق.ظ

اردوان که دیگر اثری از بیماری در چهره اش نبود گفت :

-مردم از فضولی پاشو ببینم چه خبر بوده که خانم افتخار دادن و توی رختخواب من خوابیدن !

-اگر به اون سرمی که تو دستت بود توجه می کردی می فهمیدی دیشب چه خبر بوده

اردوان خندید و گفت:

-یعنی به بهانه ی سرم خودت رو مهمون رختخواب من کردی.

 اخم کردم و بالشت کوچکی را به سمتش پرت کردم  که جا خالی داد ودر حالی که بلند می خندید گفت:

- ان قدر دیشب حرصم دادی تو خواب هم این کوروش ننه مرده رو می دیدم که تو اتاقم چرخ می زنه و مرتب صداش تو گوشم بود.

با اخم نگاهش کردم و گفتم :

- نه خیر خواب ندیدی اردوان خان ! فقط با مریضی بی موقع تون یکی از خواستگارهای خوبم رو پروندی.

- عجب ! فکر کردی  من شلغم بنفشم که خانم برای خودشون بساط عروسی راه بیندازن.

- چیه نامزد جونتون عیادت اومدند که این قدر با دمت گردو می شکنی.

اردوان بلند تر خندید و گفت:

- وقتی حسودی می کنی قیافت خوشگل تر می شه ولی محض اطلاع خانم دوست عزیزم دکتر کوروش یک ساعت پیش اومدند عیادتم و حالم رو حسابی خوب کرد .جدا وقتی می گن   دست دکتر شفاست درسته الان انگار دوپینگ کردم  این قدر شادم.


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 2 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 2
اعتبار: 4

36 مرتبه در 8 ارسال مورد تشکر قرار گرفته.
تاریخ ارسال: 25 اسفند 1390 - 03:08 ب.ظ

اردوان  سعی می کرد کنار من راه برود ولی با این که تمام روح وقلبم پیشش بود دوست داشتم با خودم کنار بیایم که مال من نیست وباید عادت کنم که به او فقط به چشم یک دستاویز نگاه کنم ولی مگر میشد ؟

انگار اردوان کاملا مرا زیر نظر داشت ومثل شیدا فکرم را خوانده بود که آهسته گفت:

برای چی یک ساعته از من فرار می کنی مشکلی پیش اومده؟

چقدر کنارش قدم زدن ان هم در ان هوای دل انگیز که نسیم دریا موهامونوازش می کرد ورایحه دلنشین تنش را به مشامم می رساند وحسابی حالم را منقلب می کرد لذت بخش بود.گاهی با خودم فکر می کردم کاشکی این قدر بهش نزدیک نشده بودم.حالا هم دل کندن از او سخت بود وهم دیدن رابطه اش با گلاره ولی شانه ای بالا انداختم وگفتم:

من که همینجا هستم کنار همه،جایی نرفتم که مثلا از تو فرار کرده باشم.

اردوان سرشو تکان داد مثل همان موقع ها که چشم هایش می خندید گفت:

مطمئنی از من فرار نمی کنی؟!

داشتم با خودم فکر می کردم یعنی بعضی ادم ها این قدر باهوش هستندکه فکر دیگران رو هم می خوانند واقعا که این اردوانزده بود روی دست شیدا یعنی اینها خیلی زرنگ بودند یا من خیلی ساده واحمق بودم در هر صورت بازهم سعی کردم بیشتر خودم را بی تفاوت نشان بدهمگفتم:

فرار نکردم ولی عقل سلیم می گه از پسرهایی مثل تو یک خورده فاصله گرفتن بد نیست!

اردوان دوباره لبخند روی لبهایش ماسید وبا اخم گفت:

می دونی اون مهملاتی که تو ذهنته خودم باعثش شدم ولی بهتره ذهنت رو بشوری چون خیلی مسموم فکر می کنی.




کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*