هوس
Ana
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 97
اعتبار: 96

2629 مرتبه در 456 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2332 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 بهمن 1390 - 12:40 ق.ظ

از موهای مهسا آب می چکید و از چشمانش اشک. نفس عمیقی کشید و گفت:با این شعر و آهنگ غم انگیزت حسابی اشک آسمونو در آوردی.

صدای گیتار عرشیا به یکباره قطع شد,آهنگ صدایش بغض گرفته و غم آلود بود:باور نمی کنم مهسا,یعنی این تویی؟ مهسا سرش را تکان داد و گفت:من اینجام عرشیا,اومدم که پیشت بمونم برای همیشه. عرشیا از جا بلند شد و به سمت مهسا رفت,صورت مردانه اش از اشک چشمانش خیس بود,نگاهش را  در نگاه مهسا گره زد.مهسا لبخندی به لب زدو گفت:حتی اگه دیگه دوستم نداشته باشی. عرشیا لبخند زد و گفت:پس بالاخره منو پیدا کردی؟مهسا سرش را تکان داد و گفت:دوستت دارم عرشیا.عرشیا خندید و گفت:چشمم روشن,این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟

مهسا شانه ای بالا انداخت و گردنش را کج کرد: از دفترسررسید جنابعالی.  عرشیا خندید,به سمت مهسا آمد نگاه شوریده اش لحظه ای نگاه شوریده او را رها نمی کرد:باز که لباس گرم یادت رف دختر بی احتیاط. گیتار را به دست مهسا داد و بعد بارانی اش را روی شانه های او انداخت:پس منتظر چی هستی؟ مهسا چشمانش را بست آرام زیر لب زمزمه کرد :منتنظر شنیدن یه جمله آشنا. 

عرشیا دستش را دو شانه های او حلقه کرد و بعد با تمام عشق و علاقه ای که در خود سراغ داشت,کنار گوشش زمزمه کرد:   دوستت دارم مهسا.

باران همچنان به شدت میبارید و آن دو دست در دست یکدیگر آرام آرام به یک سمت در حرکت بودند,به سمت آینده ای بهترو در آن لحظه  ناب گویا صدایی  ملکوتی از عرش در گوش فلک زمزمه می کرد:

                                                     بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.


هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 بهمن 1390 - 02:25 ق.ظ

کت از روی شانه های مهسا  روی زمین افتاد اما عرشیا همچنان دیوانه وار  او را به دنبال خود می کشید  تا اینکه بالاخره مهسا روی چمن های تازه کوتاه شده لیز خورد  مچ پایش پیچید و با سینه روی زمین افتاد  سقوط ناگهانی  مهسا عرشیا را که حالا  روی اولین پله ورودی ساختمان  رسیده بود با شدت به عقب کشید و او را هم روی چمنها  انداخت  عرشیا که به پشت روی چمن ها افتاده بود دستش را روی زمین گذاشت  هنوز دست مهسا در دست دیگرش بود با احتیاط او را از روی زمین بلند کرد و گفت: تو حالت خوبه ؟

 مهسا در حالی که مچ پایش را می مالید زیر لب غرید:تو دیوونه ای.......

 جلوی لباسش از رطوبت چمن خیس  و سبز رنگ شده بود و شاخه کوچکی از چمن روی گونه ی راستش چسبیده بود در یک لحظه  نگاهشان در هم تلاقی کرد و بعد صدای خنده ی هر دو نفرشان به هوا بلند شد عرشیا بار دیگر طاق باز  روی چمن ها خوابید  و دستهایش را زیر سرش قلاب کرد .......... نگاهش را  به دل پر ستاره اسمان دوخت وگفت: اونجا اون بالا امشب ستاره های من و تو جفت شدن حتما بقیه ستاره ها از حسودی شونه که این طور دارن پر پر می زنن...............

مهسا من امشب با تمام  وجود به این نتیجه رسیدم که دوست داشتن و عشق ورزیدن  بزرگترین نعمتیه که خداوند ممکنه به بنده های خودش بده  من امشب با تمام وجودم دارم شکوه و عظمت این نعمتو لمس می کنم من امشب حضور سبز تو رو دارم ویه حس خوب و رویایی که قبلا هرگز باهاش اشنا نبودم.

- منم قبلا هیچ وقت این طور با مغز زمین نخورده بودم  حالا که بهش فکر می کنم می بینم اون قدرا هم که تو خوب توصیفش می کنی مزه نداشت جز اینکه لباس سفیدم به یکباره سبز شد  پاشنه کفشم از جا کنده شد و مچ پام نیم  دوری دور خودش پیچید.

- براورد سود و زیانشو بزار به عهده ی یه کارخونه دار  متقلب من با یه حساب سر انگشتی  به این نتیجه رسیدم که سر تاسر این اتفاق فقط سود بود می پرسی چطور ؟......این اتفاق باعث شد که تو کلی بخندی کاری که تا امروز خیلی به ندرت انجامش داده بودی و مهمتر از اون  اینکه تو منو عزشیا صدا زدی.

بعد دسته گلی را که  دستش بود به سمت مهسا گرفت و با لحن پر احساسی  زیر لب زمزمه کرد:  دوستت دارم مهسا


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*