عاشقم باش
عضو سایت تاریخ عضویت: 8 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 49
اعتبار: 61

1582 مرتبه در 293 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2325 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اسفند 1390 - 05:22 ب.ظ

..... احساس میکردم زیاد نه، اما کمی تغییر کرده و چشمان به رنگ شبش دیگر سردی گذشته  را ندارند....ناخودآگاه خمیازه ای کشیدم و گفتم: باشه این آخرین چای است اصلا دیگه چای نداریم

_شقایق مثل اینکه خواب به سراغت اومده بهتره بری صندلی عقب و استراحت کنی.لحظه ای فکر کردم و گفتم: نه، من تنها خوابم نمی بره و دائم به فکر توام همین طوری راحتم.

_خوب همین صندلی رو بخوابون تا راحت استراحت کنی. نگاهی به پاهای احسان انداختم و بعد از لحظه ای سکوت گفتم: اجازه می دی که.. چشمان کنجکاوش رو به من دوخت و گفت:که چی؟ بگو چرا ساکتی؟ با شرم و گونه هایی برافروخته گفتم: خیلی دوست دارم سرم رو رو پاهات بذارم و بخوابم. 

ماشین را کنار جاده نگه داشت و آن نگاه جذاب و تو دل برویش را به من دوخت

......در حالیکه سربه زیر داشتم گفتم: خواهش بیجایی بود ببخش دیگه تکرار نمیشه. به طرف عقب خم شد و پتوی مسافرتی رو از روی صندلی برداشت..... ..

لبخندی زد و گفت: پس منتظر چی هستی؟ مگه نمی خواستی رو پاهام بخوابی بفرمایید این پاهای من در اختیار شما ببینم تا شمال چند تا ساز دیگه می زنی .

با بوسه ای روی گونه اش غافلگیرش کردم و قبل از اینکه اعتراضی بکنه سرم رو روی پاهاش گذاشتم.....

با خود می اندیشیدم روزهای خوشی را در شمال سپری خواهیم کرد.......... 


بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*