بسامه
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 26 اردیبهشت 1391 - 03:15 ب.ظ

به مناسبت بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران

عضو سایت تاریخ عضویت: 8 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 49
اعتبار: 61

1582 مرتبه در 293 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2325 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 29 اردیبهشت 1391 - 09:43 ب.ظ

از خشم و نا امیدی گریه ام گرفته بود. او شش ماه مرا به بازی گرفته بود و تازه بعد ازاین مدت به من می گفت که باید برای انجام تحقیقم به ایالت دیگری بروم و مطمئن بودم انجام این کار از عهده ام برنمی آید. پس اندازم به اندازه ای نبود که بتوانم چند ماه متوالی در جایی که نه کار و درآمدی و نه محلی برای سکونت، زندگی کنم. نالیدم:

_ التماس می کنم بیشتر از این آزارم نده. توروخدا این نفرت لعنتی رو که نسبت به من داری بذار کنار، بذار پایان نامه ام رو بنویسم و مدارکم رو بگیرم. مگه من چه بدی بهت کردم که اینقدر از اذیت کردنم لذت می بری؟

چند لحظه به صورتم نگاه کرد و گفت:

_ با اینکه معمولش اینه که من از تو متنفر باشم ، ولی چون قبلا هم بهت گفتم که اینطور نیست. من تو رو به چشم یکی از دانشجوهام نگاه می کنم و برام هیچ فرقی با بقیه نداری. این چیزهایی که بهت گفتم، تغییر دادنش دست من نیست. اگه باور نمی کنی، من همین امروز یکی ازاون تحقیق ها رو تایید می کنم و می فرستمت واسه دفاع ولی اگه شورای اساتید به کارت نمره ندادن و مسخره ات کردن، مقصر خودتی.

ملتمسانه گفتم: بذار من موضوع پایان نامه ام رو عوض بکنم. تمنا می کنم اجازه بده موضوعی رو انتخاب کنم که مجبور نباشم به خاطرش برم به یه ایالت دیگه، خواهش می کنم.

_ نه، من نمی تونم این کار رو بکنم. وظیفه ام حکم می کنه اجازه ندم یه همچین موضوع بکر و قابل تحقیقی نیمه کاره رها بشه.

قبل از آنکه چیزی بگویم زیر پایم لرزید.

 


بی انتهاترین جاده دنیا، جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است... آهای تو که آخر جاده ای سلام...
عضو سایت تاریخ عضویت: 10 دی 1390

پیام های ارسالی: 13
اعتبار: 14

120 مرتبه در 31 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 53 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 29 اردیبهشت 1391 - 10:57 ب.ظ

بلند شد و از اتاق بیرون رفت. من هم بلا فاصله بیرون رفتم و در حالی که در را قفل می کردم، با حرص گفتم:

-   مطمئن باش دیگه حرفی در این مورد نمی شنوی چون اصلا منو نمی بینی. من دیگه حاضر نیستم حتی یه لحظه تو رو با این اخلاق مزخرفت تحمل کنم.

بعد با گام هایی تند به راه افتادم. صدایم کرد:

-   بسامه!

پاسخی ندادم و به راهم ادامه دادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که از پشت سر به من رسید و دستش را روی شانه ام گذاشت و با ملایمت گفت:

-   یه دقیقه صبر کن ببینم.

دستش را از روی شانه ام کنار زدم و برگشتم. صورتم داغ شده بود و می دانستم از خشم سرخ شده ام. به صورتش زل زدم و با عصبانیت گفتم:

-   چی می خوای؟

لبخند زد و گفت:

-   باز داری از نقطه ضعف من سوء استفاده می کنی و می خوای با قهر منو به زانو در بیاری؟

-   من دیگه نه کاری با تو دارم و نه چیزی ازت می خوام. من ...

بی اختیار بغض کردم و در حالی که با خودم می جنگیدم تا اثر بغض در صدایم آشکار نشود، ادامه دادم:

-   تو آزادی. می تونی بری دنبال زندگیت و با خیال راحت و بدون مزاحمت های من به کارت برسی.

دیگر توانستم با بغضی که در گلویم جمع شده بود بجنگم. صدایم لرزید و ساکت شدم. بعد دو قطره اشک با سماجت از چشمانم بیرون خزیده و روی گونه هایم چکیدند. احسان قدمی جلو آمد و یک دفعه بغلم کرد. اولین بار بود که چنین کاری می کرد. آن هم در چه جایی! وسط راهروی خوابگاه را برای این کار انتخاب کرده بود! اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که اگر کسی از راه برسد و ما را در آن حال ببیند تا آخر عمرم خجالت می کشم. سعی کردم حصار دستانش را کنار بزنم و از بین آن ها بگریزم اما مرا محکم تر به خودش فشرد و راه فرارم را بست. سرم را به سینه اش چسباند و گونه ام را نوازش کرد و در گوشم زمزمه کرد:

-   دوستت دارم دختر کوچولوی لجباز، حتی اگه تا آخر عمرت هم لج بازی و بد اخلاقی کنی محاله بتونی منو از میدون به در کنی و دست ازت بردارم.

 

 

عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 2 خرداد 1391 - 10:53 ب.ظ

موهایم را بوسید و دوباره سرم را روی سینه اش فشرد.بااشتیاق به محبتش تن دادم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.

کجای دنیامی توانست ازاینجا امن تر و ارامش بخش تر باشد؟

صدای تپش قلب مهربانش گوش نوازترین موسیقی بود که در عمرم شنیده بودم.دلم می خواست ساعت ها به همان حال بمانم و بااو حرف بزنم.

بی شک او هم چنین حسی داشت چون سکوت کرده بود و هیچ کلامی سرم را به سینه اش می فشرد و موهایم را نوازش می کرد.


insta:behzadabedini



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*