خاطر ه ای از بیست و ششمین نمایشگاه کتاب تهران
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 22 اردیبهشت 1392 - 02:34 ب.ظ

کابران محترم در این بخش خاطره های خود از بیست وششمین نمایشگاه کتاب تهران برای ما ارسال کنند

عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 22 اردیبهشت 1392 - 02:54 ب.ظ

نمایشگاه کتاب اصولا خودش یک خاطرهء به یاد موندنیه که فقط سالی یک بار فرصتش هست و وقتی تموم میشه آدم دلش میگیره.غمگین

ولی الان که دو روز خوب نمایشگاه امسالو مرور کردم دیدم واقعا هیچ خاطره ای بهتر نیست از بوس بوسهو بغل کردن بغل کردندوستان عزیزی که تو این تالار باهاشون آشنا شدم. عزیزانی که بعضیهاشونو تا حالا ندیده بودم و بعضی هم تجدید دیدار بود و از وجود هر کدوم یک دنیا انرژی مثبت مضاعف گرفتم که هنوز بعد از این همه روز تو وجودمه و یاد مهربونیها و صفا و صمیمیتشون به دلم روشنایی میده و از ذوق داشتن همچین دوستان گلی حس میکنم تو آسمونها پرواز میکنم. فرشته

عاااااااااااااااااشقتونم مهربونهای نازنین. ابزار علاقه

ناگفته نمونه که اینجا یک عزیز هم هست که نمیشه بوسش کرد، برای رعایت مسائل شرعی! ولی به اندازهء بقیهء عزیزان دوسش دارم و وجودش برام یه نعمته و همیشه فکر میکنم خدا یک پسر خوب و با محیت بهم داده که بهش افتخار میکنم. بهزاد عزیزم رو میگم. گل


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 13 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 12
اعتبار: 2

215 مرتبه در 40 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 415 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 22 اردیبهشت 1392 - 11:14 ب.ظ

من بعدا میام اساسی خاطره می نویسم.. اما علی الحساب این دو تا عکس رو داشته باشید از دو روز متفاوت از نمایشگاه...

عکس اول تصویر روز نمایشگاه ساعتی قبل از ورود برای عموم هست که وقت نشده بود تو این مدت تو تالار بزارم... خیلی هم خوب شد که به لطف ادمین عزیز و این تاپیک حالا مجالش پیش اومد...

 

این عکس هم از همین امروز صبح .. بعد از مراسم جمع آوری کتاب ها و برگشت شون به سوی انتشارات هستش.. خیلی غرفه خالی بود.. دوست داشتم به موقع برسم و هنوز یه سری از کتابا مونده باشه یا کارتنشون..

غرفه خالی نشر علی...(به لوگوی ویترین نشر علی توجه ویژه شود :دی)

 

(ببخشید اگر عکسا قدری بی کیفیته.. بدو بدو بوده دیگه...)


برای چشمانم که از آرزوی تو پر است...هزار پرنده نذر کرده بودم آزاد کنم...تا پرواز را از روی ریل های قطاری که از من دوره شده آغاز کنی...از روی سوت ایستگاه...
عضو سایت تاریخ عضویت: 15 دی 1391

پیام های ارسالی: 16
اعتبار: 0

287 مرتبه در 68 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 40 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 23 اردیبهشت 1392 - 01:14 ق.ظ

 سلام

بی مناسبت ندیدم این  خاطره رو اینجابراتون بنویسم!

وقتی به چند نفراز دوستان  گفتم که فردا باید   برای بازدید از نمایشگاه کتاب  به مصلی  برم اگه مایلید به اتفاق  هم بریم گفتن :مگر هنوز درس می خوانی؟نکند می خواهی ادامه تحصیل بدهی؟انگار که فقط در دنیا کتابهای درسی وجودداردو بس.اینهمه کتاب رمان وشعر وتاریخ و روانشناسی ونقد ادبی وغیره هم فقط برای دکور است وپشت ویترین!من هم از حرصم گفتم :می خواهم مروری بر روی درسهای مدرسه ودانشگاه داشته باشم. گفتند:خوش به حالت !چه حوصله ای داری!پوزخند بزرگ

 


خریت هایی که من تو زندگیم کردم خود خر نکرده!!!!!
عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 20 آذر 1390

پیام های ارسالی: 122
اعتبار: 47

1686 مرتبه در 372 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4875 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 24 اردیبهشت 1392 - 09:39 ب.ظ

برای من هم بهترین خاطره دیدن دوستان عزیزم بود که در این تالارباهاشون اشنا شده بودم وباهم حرف میزدیم وخیلی مسایل وموضوعات رو باهم بحث کردیم وحالا وقتی مطلبی میخونم قیافه هاشون هم پیش چشمم هست  وامیدوارم نمایشگاه بعدی اگه عمری بود بتونم کسایی رو که ندیدم هم ببینم هرچند ما همیشه دلامون با همه از ادمین عزیز هم برای به وجود اومدن این دوستیها تشکر میکنم راستی من منتظر بودم که برای غرفه برتر اسم نشر علی برده بشه  چون با اون جای کم پربیننده ترین غرفه بود هر چند از نظر ما که بود هم برترین ناشر وغرفه  تبریک میگم به همه خانواده نشر علی


زندگی سیبی است که باید گاز زد با پوست
عضو سایت تاریخ عضویت: 24 دی 1391

پیام های ارسالی: 4
اعتبار: 0

72 مرتبه در 13 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 94 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 30 اردیبهشت 1392 - 03:14 ب.ظ

من که از اصفهان اومدم تهران و خداییش نابود شدم! چون عادت ندارم تو اتوبوس بخوابم و صبح وقتی رسیدیم تهران داشتم از زور خواب می مردم، علاوه بر اون حسابی هم سرما خورده بودم. اما بادید از نمایشگاه یه انرژی خاصی بهم داد ... با دو تا از دوستام اول کتابایی رو که برای ارشد نیاز داشتیم و خریدیم و بعد از اون شیرجه زدیم سمت انتشارات علی ... آخی! هنوز یادم می افته ذوق مرگ می شم. سه تا آقا اونجا بودن و یه خانوم که فامیل همه شون تا جایی که چشم من کار می کرد، نوری بود ... خدا می دونه من چقدر ذوق کردم! چون خیلی دوست داشتم همه شون رو ببینم ... فقط تونستم خودمو به خانوم نوری کوچیک معرفی کنم و خداییش برخوردشون همونطور که فکر می کردم حسابی دوستانه و خوب بود. فقط حیف که از زور شلوغی دیگه فرصت نشد باهاشون خداحافظی کنم. انشالله فرصت بشه یه روز دل درست خدمت این خونواده دوست داشتنی برسم و دلی از عزا در بیارم ...


خدایـــــا! ما را بهــ جــــــبر همـ که شده سر بهــ زیر کنــــ ! خــیری ندیدیمـ از اینـ اختیــــارها!
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 8 خرداد 1392 - 01:43 ق.ظ

شب همگی بخیر و خوشی

نمایشگاه امسال از اول تا آخرش همه اش خاطره اس  ولی الان یاد یه چیزی افتادم ،گفتم برای شما هم تعریف کنم بد نیست.

ما ، یعنی من و سایر هم تالاری ها ،همه ی قرار ومدارمونو در جوار غرفه ی نشر عزیز علی گذاشته بودیم دیگه  و به همین دلیل بیشتر ساعت حضورمون در نمایشگاه  تو همون راهرو 16 و جلوی غرفه علی گذشت،

غرفه های همسایه که دست بر قضا همگی بیکار سبیل اندر سبیل نشسته بودنو مراجعین محترم نشر علی رو میشمردن ؛ اون اول که هر وقت باهاشون چشم تو چشم میشدیم یه لبخندی هم تحویل ما میدادن و از این همه ذوق کردن ها و جیغ و داد و خنده و بوس و بغل و قربون صدقه رفتن ها لذتم میبردن،یه کم که گذشت اعصاباشون خط خطی شد و سگرمه هاشون تو هم رفت ولی به هر مصیبتی که بود تحمل کردن بندگان خدا .

ولی صبح روز دوازدهم که دوباره سر و کله ی ما پدیدار شد دیگه از لبخند خبری نبود که بماند هر چی بیشتر از حضور گرم ما!!!! جلوی غرفه میگذشت بر میزان در هم گره خوردگی ابروان مبارک دوستان افزوده میشد تا این که ساعتای سه و چهار که ما به دلیل شلوغی جلوی غرفه نشر عزیزمون کاملا با این عزیزانِ همسایه ، چشم تو چشم شده  بودیم و دیگه مشخص نمیشد ما تو غرفه این عزیزان هستیم یا بیرون !شرمندگی بر من مستولی گشت و اقدام به خرید یه کتاب از این دوستان کردم ؛اونم چی ؟لطیفه های شاد ایرانی!!!!

میگن هر کس همان بدرود که کاشت !حکایت همین عزیزانه !خب بابا جان این همه هزینه میکنین اقلا یکی دو عنوان کتاب درست حسابی چاپ میکردین ، اون همه خلوتی و مگس پرانی بی دلیل نبود دیگه !محض رضای خدا یه لطیفه ی درست درمون تو این کتاب وجود نداره همش تکراری و قدیمی !نمی دونم غیر از من که تریپ مرام و معرفت برداشته بودم کسی دیگه ای هم کلاه سرش رفته ؟

اینجا جا داره از غرفه سمت چپی ؛که اگه اشتباه نکنم اسمش غیوری بود ،مراتب سپاس و امتنان خودم رو بجا بیارم ،چون اگه اون صندلی رو بیرون غرفه نمیذاشتن من یکی که روز دوم از دست میرفتم.

برای حسن ختام این خاطره هم یکی از لطیفه های باحال کتاب مذکور رو مینویسم:

یارو از کف استخر میاد بیرون و میگه:کاشی کار عجب نفسی داشته!!!

غضنفر با زنش دعواش می شه.چراغ رو خاموش میکنه . زنش می گه :چی شده؟می گه:جواب ابلهان خاموشیست!

به غضنفر میگن عروسی پسرت چه وقت است؟ می گه:این چهار شنبه نه.......دوشنبه ی بعد!

اگه از خنده روده بر شدین لطفا به نیاکان بیگناه من کاری نداشته باشین!

قربون شما.نیلوفر

 


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*