وقتی نتیجه ی کنکور رو گرفتم تنها کسی که خوشحال بود، خودم بودم. ترانه که خوشحالیمو دید با ناباوری نگاهم کرد و گفت :
دیوونه شدی نگار؟ تو که می تونستی همین رشته رو دانشگاه تهران قبول بشی!
با خونسردی گفتم:
خوب چه فرقی می کنه، شیرازم کم از تهران نیست.
ترانه که با اخلاقم کاملا اشنایی داشت و می دونست اگه بخوام با دلیل و مدرک براش ثابت می کنم که دانشگاه شیراز مزیت های زیادی نسبت به تهران داره ، سکوت کرد وبازم به ناباورانه نگاه کردنش ادامه داد، ولی از نگاهش فهمیدم دیگه نمی تونه تحمل کنه.
همین طور شد، چون با خشم گفت :
واقعا که احمقی دختر ، اگه شک داشتم ولی حالا دیگه مطمئن شدم که مخت تکون خورده ، فقط موندم چطوری با این عقل کم این رتبه خوبو آوردی ! این بود سورپرایزت؟!
در حالی که به حرفاش لبخند می زدم، گفتم :
به نظرت هیجان اننگیز نیست ؟ می تونم برم شیراز و چهار سال اونجا بمونم و درس بخونم.
آره من یکی که از هیجان دلم می خواد کلاسورمو تو سرت خرد کنم. حالا ببین مامانت چطوری سورپرایز می شه! تجسم کن حال من که این طوریه اونا چه حالی پیدا می کنن.
یک لحظه فکرم سمت خونه کشیده شد، کنار بابا و مامان ولی با شجاعتی که داشتم ترس بی معنی بود. همیشه می تونستم موضوع رو طوری بیان کنم که مخاطبم باور کنه حق با منه. به قول نفیسه ، خواهرم، مهره ی مار داشتم. شایدم بلد بودم از چه کلماتی استفاده کنم. این راهی که من انتخاب کرده بودم به نظرم بهترین انتخاب بود، اگه مامانم می فهمید با رتبه دو رقمی که آوردم بهترین انتخاب ها رو به بدترین انتخاب از نظرش ترجیح دادم، از حال می رفت ، ولی من انتخابم رو کرده بودم.
از طرف پدر مطمئن بودم، حمایتم می کرد. همین خیالمو راحت کرد. نگاه پدر رو وقتی از شیراز و خانواده اش صحبت می کرد فراموش نمی کردم. عشق پدرم به مادر ، اونو از گذشته و خانواده ، حتی زادگاهش جدا کرده بود و من تصمیم گرفته بودم گذشته و خانواده ی پدر رو بهش برگردونم.