-چی گفتی ترنج؟
-قرارمون ...
-قرارمون این بود که اون حلقه رو بندازیم دستمون و زندگی مون واقعی تر بشه...چیز دیگه ای یادم نمیاد.
-زندگی واقعی هم..
اشاره میکندکه کاملا داخل اتاق بیایم و در را ببندم.
قدمی جلوتر می آیم و در را می بندم.
-زندگی واقعی هم بالاخره تموم میشه خب...
به سمتم می آید:( قرار شد این بحثو تموم کنیم...من اجازه نمی دم جایی غیر از خونه مون زندگی کنی)
-قرار نیست مطیع فرمایشات شما باشم...
-خرج و مخارجت با منه فعلا ، پس فعلا هم مطیع فرمایشات منی
این پیکانی که درست وسط سیبل غرورم فرود می آید ، عاصی ام می کند:(باشه پس تا وقتی کار پیدا کنم فکر میکنم زن یه ادم دیکتاتورم و باید تحملش کنم...و البته عاشق حلقه دستم هم بمونم...)
سینه به سینه اش می شوم:( اون موقع دبه در نیاری!)
چشمهایش را روی هم فشار می دهد و باز می کند.