غریبه آشنا
عضو سایت تاریخ عضویت:

پیام های ارسالی:

مرتبه در ارسال مورد تشکر قرار گرفته. مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 4 بهمن 1390 - 01:33 ق.ظ

مامان حق داره من خیلی پررو تشریف دارم.

با خدا هم دیگه اره ؟من بی حیا که نماز های واجبم را با صد دفعه یاد اوری مامان می خوانم وصد البته گاهی  یکی را در می برم حالا با گردن کج قبل از ظهر روبه در حیاط روی سجاده ام نشسته ام وبعداز خواندن دو رکعت نماز حاجت تسبیح حضرت زهرارا می گردانم وچشم به در دارم که بابا با خبر خوب بیاید.

خدای خوب ومهربونم می دونم رو سیاهم وبنده خوبی نیستم ولی بابا میگه توخیلی مهربونی وبا گذشتی خداجونم منو ببجش ولا اقل به خاطراضافه کاری هایی که بابا برای کلاس کنکورموقت وبی وقت انجام داده قبولم کن.قول می دم که سعی کنم از اینبه بعد دختر خوبی باشم ودیگه نذارم نمازهام قضابشه.فدات شم خدا جون دستای حاجتمندم رو خالی نگذار.

البته میدونم خیلی مهربون تراز اونیکه بخواهی گناهان منوتوسرم بکوبی گذشت ولطفت توکه صاحب اجتیار خالقماییبیشتراز اینهاست.

عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 بهمن 1390 - 01:04 ب.ظ

با دیگران مشغول جمع کردن سفره بودم که خاله صدام زد وگفت:

-لیلا جان بیا خاله ما جمع می کنیم بجنب اماده شو نازی منتظره.

خواستم بروم که ایلیا از بین امید وعلیرضا بلند شد و طوری که همه بشنوند گفت:-لیلا جان پیرهن منو می دی بدم اتوشویی بخار بده؟!

و بعد پشت سرم امد وبر عکس روز گذشته تا وارد اتاق شد در را اهسته بست و رو به رویم قرار گرفت و اینگونه مثلا به خیال خودش خیلی حساب شده و بی سر    و صدا اولین فرصت تنهایی رابا من به دست اورد......................

درست نمی دانم چقدر گذشته بود که چند ضربه به در خورد وصدای علیرضا که نشان می داد دهانش را لای درز گذاشته که کسی صدایش را نشنود گفت:

-ایلیا خدا مرگت بده .......نازی منتظره!

ایلیا با خنده و از روی  ناچاری و اکراه حلقه بازوانش را از دور کمرم شل کرد وگفت:

-ابرو سرش نمیشه بریم تا همه خبردار نشدند!......................

علیرضا جلو امد وخیلی جدی و متعجب از ایلیا که لبخندی پر خط ونشان به لب داشت پرسید:

-پیرهنت کو؟رفتی پیرهن بدوزی یا بیاری؟

امید غش غش خندیدو.................... علیرضا با تاسف سر تکان دادو گفت:

-لا اقل بعد از سه ساعت یه پیرهن دستت می گرفتی می اوردی که این طوری سه نشه.

امید به جای ایلیا جواب داد:

-فکرت خرابه علیرضا!شاید فکر کردند خودشون اتو بزنند به صرفه تره! برای همین هم کارشون طول کشیده!


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 29 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 8
اعتبار: 25

279 مرتبه در 57 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 356 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 بهمن 1390 - 02:25 ق.ظ

 

 به زحمت پلک گشودم ونگاه کردم.خود ایلیا بود،پتو را کنار زدم وبا پاهای لرزان پیاده شدم.راننده پرسید:

_خانم می خواهید همراهتون بیام؟

به نشانه نه سر تکان دادم.هوای سرد بیرون که به تنم خورد دوباره تب ولرز کردم.ایلیا داخل ماشین نشست وعقب عقب رفت ودر راسته خیابان قرار گرفت که جلو ماشینش ایستادم!با وجود تب ولرز سعی می کردم که محکم وپا برجا بمانم.با دیدن نا بهنگامم چند لحظه جا خورد وبعد دست به روی فرمان گذاشته وبهت زده نگاهم کرد،چهره اش آشفته بود وزیر چشمها یش گود افتاده بود.بعد از چند ثانیه انگار که به خودش آمده باشد،فورا پیاده شد وبه طرفم آمدوپرسید:

_لیلا تو اینجا چی کار می کنی؟

دستم را مقابلش سد کردم وگفتم:

_جلو نیا پست فطرت عوضی!

بیشتر جا خورد.

_چی می گی؟با منی؟

_از توپست تر و بیشرف تر هم مگر کسی هست؟

_لیلا گوش کن!

_گوشم حسابی از وعده وعیدهایی که دادی و زیرش زدی پره!برو اینا رو برای یکی دیگه که دلت رو برده بگو.

_این حرفا چیه؟کی دل منو جز تو می تونه ببره؟

_گمشو عوضی!بیشرف،شرف نداشته ات رو واسطه کردی زندگیمو به بازی بگیری که گرفتی.فکر کردی برق پولت چشمم رو گرفته بودکه با پول می خواستی کنارم بزنی!

با کلافگی داد زد:

_لیلا صبر کن منم حرف بزنم،تو که هر چی خواستی گفتی.این حرفا رو کی گفته؟

دیگه داشتم می افتادم،به علاوه نفسم هم به شدت گرفته بود تمام نیروی نداشته ام رو جمع کردم وداد زدم:

_تف به تو وهر چی پوله بیاد که جلو چشما تون رو گرفته!...من می رم ولی آهم هیچ وقت نمی گذاره روی خوش تو زندگیت ببینی.

در همان لحظه زانوهای لرزانم تا شد،دستم را به ماشین گرفتم و دوزانو شدم.ایلیا هراسان به طرفم آمد وگفت:

_لیلا تو حالت خوب نیست!

نالیدم وگفتم:

_به من دست نزن کثافت!

صدای مهربان راننده به دادم رسید که گفت:

_ولش کن آقا چی کارش داری؟

پتو را روی شانه ام انداخت واز شانه هایم گرفت وگفت:

_بلند شو دخترم!

ایلیا گفت:

_این خانم همسرمه آقا!

التماس کنان به راننده گفتم:

آقا بریم،خواهش می کنم. نمی خوام ببینمش.

ایلیا پشت سرمان آمد وگفت:

_لیلا باید ببرمت بیمارستان،حالت خوب نیست!

راننده در صندلی عقب را برایم باز کرد وکمکم کرد بنشینم،چشم های خسته ام را بستم واز جیبم کپسولم را در آوردم.

ایلیا به راننده توپید وگفت:

_آقا زنمه حالش خوب نیست مگه نمی بینی؟

راننده با عصبانیت جواب داد:

_تو که می بینی برو کنار.مگه نگفت که نمی خواد ببیندت،خوب راحتش بذار!

ماشین که روشن شد فقط صدای لیلا لیلا گفتن ایلیا را شنیدم. 


نیازی نیست اطرافمان پر از آدم باشد،همون چند نفری که اطرافمون هستن آدم باشن ...کافیه!



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*