اوج اسمان
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 بهمن 1390 - 01:15 ق.ظ

خودروی مزدایی را که به تازگی خریده بود در پارکینگ فرودگاه پارک کرد به طوری  که بتواند درب خروج پرسنل را زیر نظر داشته باشد. چند دقیقه بعد سیما از در خارج شد.

قبل از این که امید پیاده شود در پرایدی  که چند متر جلوتر از او پارک شده بود باز شد . پسرک پنج شش ساله ای از پراید پایین امد وداد  زد:

-مامان!

بعد دوان دوان به طرف سیما رفت. سیما با دیدن او لبخند زد.......... بعد دست اورا گرفت و در حالی که مشغول صحبت بودند به طرف پراید رفتند و سوار شدند. مردی که پشت فرمان نشسته بود و امید نیم رخ اورا می دید لبخند زد وبا محبت به سیما نگاه کرد وسیما هم پاسخ لبخند ونگاه محبت امیز اورا داد. بعد پراید حرکت کرد و از مقابل نگاه بهت زده ی امید دور شد. امید گیج وحیران برجا مانده بود.............از تصور این که سیما همسر مرد دیگری است و ان مرد او را دوست دارد و در گوشش زمزمه های عاشقانه سر می دهد گر گرفته بود .انگار روح و درونش داشت می سوخت وقلبش به اتش کشیده شده بود......................چرا فکر کرده بود فقط خودش حق دارد یک زندگی جدید داشته باشد وزن دیگری را شریک و همراه زندگیش کند؟..............خود خواهانه گمان کرده بود که سیما  بعد از او هیچ مرد دیگری را به زندگیش راه نخواهد داد و وظیفه دارد هر چند سال که لازم بود منتظر بماند تا امید به سویش باز گردد...................

حالا امید در قبال سیما فقط مرد غریبه ای محسوب می شد که حتی اجازه نداشت در مورد یک زن شوهر دار فکر کند.


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت موقعیت:
تاریخ عضویت: 22 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 3
اعتبار: 2

34 مرتبه در 8 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 16 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 اردیبهشت 1391 - 09:17 ق.ظ

امید گفت:

-من باید با تو صحبت کنم.

سیما با لحن تندی گفت:

-ما با هم حرفی نداریم.

-   سیما، می دونم از من ناراحتی. حق هم داری اما اگه اجازه بدی، همه چیزو برات توضیح می دم.

-   احتیاجی نیست. دیگه نمی خوام حرف های شما رو بشنوم.

-   خواهش می کنم فقط چند دقیقه به من فرصت بده. قول می دم وقتی حرف هامو بشنوی، آروم تر می شی.

سیما ایستاد و در حالی که صورتش از خشم می درخشید، گفت:

-یه بار این خریتو کردم که چند دقیقه به حرف هات گوش دادم و تا آخر عمرم از این کار پشیمونم. از نظر من دیگه همه چیز تموم شده. لطفا مزاحم من نشو.

بعد دوباره به راه افتاد. امید با او هم گام شد و گفت:

-چه بخوای و چه نخوای، باید حرف های منو بشنوی. بعدش اگه خواستی من از زندگیت می رم بیرون اما حتما باید حرف هامو بشنوی.

سیما ایستاد و با عصبانیت گفت:

-فکر می کنم دارم فارسی حرف می زنم، نه؟

امید لبخند زد و گفت:

-من هم همین طور! به همون زبون فارسی می خواستم خواهش کنم از پدرت اجازه بگیری که من یه بار دیگه بیام خونه تون.

-   که چی بشه؟ خونه مون تفریح خوبی واسه تو و خانواده ات بود؟ می خواهید بیایید دوباره فیلم سینمایی زندگی یک کارمند رو تماشا کنید و چند روز بخندید؟

 

عضو سایت تاریخ عضویت: 5 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 1
اعتبار: 0

25 مرتبه در 4 ارسال مورد تشکر قرار گرفته.
تاریخ ارسال: 5 اردیبهشت 1391 - 03:47 ب.ظ

سلام دوستان من از امروز عضو این سایت شدم البته قبلا" چندین بار بصورت کاربرمهمان مزاحم این سایت بودم امیدوارم در کنار هم دوستان خوبی باشیم .


سخت است یکر نگ ماندن در دنیایی که مردمش برای ( پر رنگ ) شدن حاضرند هزار رنگ باشند



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*