گیلدا
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 بهمن 1390 - 02:08 ق.ظ

با شنیدن این جمله خوشحال به طرف عمه ستاره دویدم. هر دو محکم هم دیگه رو در اغوش فشردیم. عمه صورتم رو بوسید و گفت:

-چرا اومدی این جا تو که می دونی حامی من تنهاست وبه تو احتیاج داره.

-عمه من نا خواسته این جام نمی دونم چی شد.

صورت عمه ستاره از اشک خیس شد وگفت:

-حامی خیلی تو رو دوست داره. بدون تو زندگی براش سخت میشه. خواهش می کنم برگرد.

-می خوام اخه کوروش گشنه س باید برگردم ولی نمی تونم.

یک دفعه دور وبرم خالی شد.هیچ کس نبود. تنها بودم. خسته ودرمانده زیر درخت نشستم. صدای گریه ی مامان رو می شنیدم. بی تاب شدم. می خواستم برگردم ولی نیرویی مانع می شد. عذاب می کشیدم.صدای خدا خدا زدن حامی رو می شنیدم. صدای شکستن بغض بابارو. همه یک صدا ناله می کردن. نمی دونستم باید چی کار کنم. فشار زیادی داشت بهم وارد می شد. چشم گشودم دیدم بالای سر جسم خودم ایستادم.دکترها ناامیدانه دارن سر تکون می دن.........

از اتاق بیرون اومدم روحم ازاد بود همه رو می دیدم ولی کسی منو نمی دید.........مامان تو اغوش حامی اشک می ریخت. صورت حامی خیس خیس بودکنارش رفتم وگفتم:

-حامی نگران نباش من این جام تنهات  نمی ذارم.

نیرویی منو به طرف جسمم کشید ودوباره در جسمم ارام گرفتم.


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 4 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 13
اعتبار: 22

143 مرتبه در 27 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 61 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 15 بهمن 1390 - 08:40 ب.ظ

یک روز بعد از اینکه به کوروش شیر دادم وخوابوندمش حسابی بی حوصله شدم برای این که یه جوری سرم رو گرم کنم وارد اتاق حامی شدم .

با شوق به عکس های زیبایی که از مناظرمختلف گرفته بود خیره شدم.

بعد در کمد کتابش رو باز کردم شاید کتاب جالبی  برایخوندن پیدا کنم تمام کتاب ها روزیرو کردم ولی چشمم به دفتری با پوسته طلایی جالبی افتاد.

زیبایی جلدش منو تحریک کرد تا دفتر روبردارم.

تمام کاغذ هاش سیاه بودجز چند صفحه یاخرش.حسابی حس کنجکاویم تحریک شد.می دونستم نباید بدون اجازه دست به دست نوشته هاش بزنم ولی چه کار کنم که فضولیمخیلی زیادتر از وجدان ناراحتم بود.

با عجله صفحه اول رو برگردوندم.توی مشخصات دفتر اسم وفامیل من نوشته شده بود.از تعجب داشتم شاخ در می اوردم .این دفتر متعلق به من بود ناراحت شده بودم ونمی توانستم از عصبانیت حتی پلک بزنم .

حالا دیگه حق خودم می دونستم تا  نوشته هام رو بخونم.حسی به من می گفت جواب تمام سوال هامروتوی این دفتر پیدا می کنم.

دفتر رو با عجله به اتاق خودم بردم روی تختم نشستم واولین صفحه رو شروع به خواندن کردم.


یادم امد که شبی باهم از ان کوچه گذشتیم



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*