میتراود مهتاب
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 بهمن 1390 - 10:21 ق.ظ

عرفان عرصه رو به من تنگ کرده بود. دست به دامن دایی فربد و خاله فروزان شده بود. با نگاه ملتمسش ازم می خواست که جوابش رو بدم. اما من چطور می تونیستم؟ حالا که شایان رو یافته بودم؟ گرچه بی حاصل! چی دارم می گم؟ من که اونو گم نکرده بودم. من خودم طردش کرده بودم. خودم به زندگی خوشی که می تونست از آن من باشه پشت پا زده بودم. به هر صورت شایان زندگی خودشو داشت و من باید فکری برای زندگی خودم می کردم. زندگی؟ کدوم زندگی؟ قلبی که اسیر و عبیده چی از زندگی می فهمه؟ من عرفان رو دوست داشتم و دلم براش می سوخت. برای همین هم نمی خواستم اونو اسیر غمهای دلم کنم. اما او خودش مصر بود و پذیرفته بود منو، اگه شده به همین صورت داشته باشه. برای او مهم دست یافتن بود. پس من چی؟ من و خواسته ام مهم نبودیم؟ خواسته ی من شایان بود که از دست رفته بود. جدا شایان ارزش این همه عشق و وفاداری رو داشت؟ اون که دم از وفا می زد و خود بی وفایی نمود! مگه نگفت صبر می کنم تا بزرگ شی؟ خیلی صبر کرد؟ خوبه که سارا حی و حاضره. معلومه که خیلی زود بعد از رفتن من دست به کار تشکیل زندگی جدید شده و اونقدر نمونده که عرصه بهش تنگ بشه. اونقدر صبر نکرده تا به قول خودش من از جلد بچگی بیرون بیام و دست از اعمال کودکانه ام بردارم. و چقدر زود خودش رو شلوغ کرد و گرفتار زن و زندگی شد! اما به نظر من سارا ارزشش رو داره. .... یعنی الان شایان من خوشبخته؟ یعنی منم ایثار کردم؟ پس منم جوونمردم؟ به خودم ببالم؟ نمی تونم. مگه جوونمردی و حسادت آبشون با هم تو یه جو میره؟ نه. معلومه که نه. پس چیکار کنم؟


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 بهمن 1390 - 12:54 ق.ظ

اهی سنگین از سینه بیرون داد و گفت:پس چرا حاضر شدی باهام ازدواج کنی؟

سرد ویخ زده جواب دادم:چون مجبور شدم. اون لعنتی منو مجبور کرد.من قصد موندن نداشتم.خیال داشتم اونو بندازم تو دامنت وگورم رو گم کنم..........که شکر خدا خودش زحمت رو کم کرد.شاید اگه اون روز توی اون رستوران اون حرفها رو نمی زدی که در قبال من مسئولیت داری و مرد دیگه ای نمی تونه برای اون بچه پدر باشه امروز خام    حرفات می شدم و باور می کردم که عاشقمی. پس به من حق بده که عشقت رو باور نداشته باشم.

با صدایی نسبتا بلند که حکایت از استیصالش داشت گفت: چطور می تونستم اون روز به تو بگم دوستتدارم در حالی که فکر می کردم و مطمئن بودم تو هنوز اون نامرد رو دوست داری..........................وبا لحن ملایمتری گفت:من به زمان نیاز داشتم مهتاب چرا نمی خوای درک کنی.

از یاداوری خاطرات گذشته بغضی بزرگ وسفت توی گلوم پنجه انداخت طاقت نیاوردم و گریه کردم وبا لحنی ملتمسانه گفتم:شایان دست از سرم بردار تورو به مقدسات عالم دست از سرم بردار................................

-گریه نکن مهتاب می دونی که طاقت ندارم تو رو تو این حال ببینم اگه من مسبب این همه ناراحتی تو هستم   باشه   از سر راهت کنار می رم بعد خم شد کیف قهوهای رو از روی تخت برداشت وگفت: خواهش میکنم این اخرین هدیه ام رو از خودت دور نکن یه نگاه به سگکش بنداز ببین دادم اسمم رو روش حک کنن تا بدونی همون طور که تا این سگک هست اسم منم باهبش هست تا من زنده باشم عشق توهم با من هست وتوی وجودم حک شده خواهش میکنم اگه یه روز دلت به یاد من تپید اینو دستت بگیر به حرمت دوران کوتاه با هم بودنمون................................

بالاخره یه روز میاد که تو کوچولو ی احمق هم بزرگ بشی ودست از لجاجت بچه گانه ات برداری من منتظر می شینم تا اون روز بیاد فقط امیدوارم اون روز موقعی برسه که من فرصت داشته باشم همه هستی ام رو به پات بریزم..............................از امروز قول می دم اون روزی که تو ازم متنفر نباشی رو جشن بگیرم کولت کنم ودور خیابونای شهر بچرخونمو با ملایمت از سر درد لبخند زد.


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
Ana
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 97
اعتبار: 96

2629 مرتبه در 456 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2332 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 21 بهمن 1390 - 12:06 ق.ظ

شایان به طرف کمد رفت و لحاف و بالشش رو برداشته روی کاناپه گذاشت و گفت:تو نمی خوای بخوابی؟ لبم رو گزیدم و من و من کنان گفتم:تو میخوای اینجا بخوابی؟ گره کرواتش رو شل کرد و گفت: خوب آره   از خودم بدم اومد که چنین سوالی ازش کرده بودم. من آدم بشو نیستم.حق با شایانه. این جسم منه که پرورش پیدا کرده.مغزم هنوز بچه اس و وادارم می کنه حرفای نسنجیده بزنم. حالا شایان پیش خودش نگه دلت شوهر می خواست؟به خودت وعده داده تبودی؟ای خدا الهی بمیرم.

به حالت دلخوری به اتاق رفته رو به پنجره ایستادم و به خیابون چشم دوختم. دلم میخواست از خجالت گریه کنم. ناگهان گرمی دستی رو دور بازوانم احساس نمودم. شایان پشت سرم ایستاده بود. منو محکم در آغوش گرفته و چانه اش را روی شانه ام نهاد و با بدجنسی گفت:تو ازم میخوای قولم رو زیر پا بگذارم؟ با غیظ نیم چرخی زده ,نگاهش کردم و گفتم:من چنین تقاضایی ندارم آقا شایان. من فقط سوال کردم. خودت گفتی کنجکاوی کنم. شایان که چشماش برق می زد گفت:تو اینو نمی خوای؟  گفتم :نخیر و رومو برگردوندم. صورتم رو چرخوند نگاهم کرد و گفت:چرا چشماتو می دزدی؟چون میدونی رسوات می کنند؟می دونم که اگه امشب روی کاناپه بخوابم تا خود صبح گریه میکنی. خواستم غیظ کنم و رومو برگردونم که صورتم  رو از دو طرف محکم نگه داشت و گفت:گوشای من سالهای ساله که منتظر شنیدن یه جمله اس. چیزی که تو از من دریغ  می کردی. خواهش میکنم بگو که دوستم داری. نگفتم. خجالت می کشیدم. فقط نگاهش کردم و بعد سرم رو پایین انداختم. شایان منو محکم در آغوش گرفت و گفت:پیام قلبت رو از نگاهت دریافت کردم. بالاخره یه روز میاد ککه دست از لجبازی برداری.


هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 27 مهر 1391 - 09:24 ب.ظ

یاد اون روز فراموش نشدنی همیشه باهامه و مثل پرده ی سینما جلو دیدگان خیالم قرارمیگیره.وچقدر روشن و شفافه.انگار همین دیروز بود که از اعماق وجودش فریاد زد:چون میخوام بفهمی که دوستت دارم،بفهمی که عاشقتم،چرا نمی خوای بفهمی که من نسبت به تو نه ترحم کردم نه گذشت و نه جوانمردی.من همیشه دوستت داشتم.نمیگم از نگاه اول. نه از اون نیمه شبی که دیدمت وحشت کردی یهو دلم لرزید.

باغیظ صورتم رو چرخوند و گفت:به چشام نگاه کن.مگه نه اینکه حرف دل ادما توی چشاشونه؟پس بیا تو چشای هم نگاه کنیم و حرف دلمون رو بزنیم.و من سر به زیر انداختم.میترسیدم لو برم و اون پی ببره چقدر خواهانش هستم.محکم سرم را بالا گرفت و داد زد:به چشام نگاه کن دختره ی خیره سر.به شدت تکونم داد و فریا کشید و خواست بهش نگاه کنم و بگم دوستش دارم.اون فقط همین یک جمله رو می خواست بشنوه. یک جمله ساده دوستت دارم رو.

سرم رو بالا گرفتم و گفتم:تو دیونه ای. چرا بی جهت اصرار داری کنارت بمونم؟؟؟دست زیر چونه ام برد و نگاهش رو به نگاهم گره زد و درمانده گفت:چون دوستت دارم دیوونه ی احمق.بعد لبخندی از سر درد زد و گفت:از امروز قول میدم اون روزی که تو ازم متنفر نباشی رو جشن بگیرم.وبا ملایمت اما از سر درد به روم لبخندی زد ای خدا لبخندش هم شیرینه!خدایا چه افریدی!

هنوز صداش تو گوشم زنگ میزنه:می فهمی با تو بودن و بی تو بودن یعنی چی؟یعنی با تمام وجود زجر کشیدن...

چشامو باز کردم.ای خدا چی دیدم؟یک جفت چشم درشت و خوشگل چه رنگی بودند این چشا؟چه برقی ام می زدند!و چه رقصان بودند!به جان خانم جان که الهی قربونش بشم به شخصه ،این قشنگ ترین چشایی بود که تا به حال میدیدم.یعنی اصلا این رنگ چشم ندیده بودم.رنگ صحرا.رنگی حاصل از ادغام قهوه ای و زرد و عسلی.وای خون!روی سینه اش لکه ی بزرگ خون داشت.مهندس بود.دوباره نگاه به موهاش کردم.موهاشو چشاش همرنگ هم بودند و چه رنگ عجیب و قشنگی!مهندس اروم پرسید:بهتری؟جواب نداشتم.داشتم به لکه ی پیراهنش نگاه میکردم و یاد اون روزی که.....

اون یک جفت چشم صحرایی که می رقصیدند در اون نیمه شب طوفانی ، اون نگاه جادویی که در اون روز یخی به دیدگانم دوخته شده بود و اون گرمای وجود که زیر پوستم دوید و عمری دوباره بهم بخشید و اون سجده طولانی و راز و نیاز که نشان از ایمانش داشت...


insta:behzadabedini



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*