جایی که قلب آنجاست
Ana
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 97
اعتبار: 96

2629 مرتبه در 456 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2332 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 بهمن 1390 - 12:53 ق.ظ

در یک لحظه هر دو با هم از جا کنده شدیم,هرچقدر به هم نزدیک تر میشدیم خیسی چشمان پر از اشکش دیوانه ترم می کرد,دسته چمدان را رها کردم.به سمتش دویدم و بغلش کردم.محکم و پر مهر.   سامان با لحن مرتعشی کنار گوشم زمزمه کرد:رز یعنی هوار تو سرت با این بغل کردنت تو که له ام کردی رفت جون داداش نقطه چینم دراومدباز خوبه اینجا شلوغ بودصدا به صدا نرسید وگرنه حالا همه با انگشت نشونم میدادن و میگفتن نقطه چینو......   نقطه چینو. حلقه دستهایم را از دور گردنش رها کردم با پشت انگشت اشاره خیسی زیر چشمش را پاک کرد.بعد ناگهان مچ دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید:بیا ببینم.                              کجا سامان.....چمدونم.سامان ایستاد به عقب برگشت و با اخمی واقعی جواب داد:میریم جایی که هیچ نا محرمی نباشه تا من بتونم حسابی ادبت کنم. صدای آشنای اشتیاق نگاه هر دویمان را به سمت خد کشاند.او چمدانم را کنارم روی زمین گذاشت و برگه کاغذ را به سمتم گرفت:شماره تلفن و آدرسمه آشنا شدن بیشتر با چنین عشاقی برای ما سوخته دلام بد نیست.  لبخند به لب کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم:اونی که میگفتم خرش کردم همینه ازت ممنونم. اشتیاق همانطور که دور میشد دستی در هوا تکان داد و گفت:قابلی نداشت بپا دزد نزنه.هنوز برایش دست تکان میدادم که سامان دستم را کشید و گفت:دیگه واجب شد ادبت کنم ...بیا باید با همون هواپیما میرفتی بدبخت,چون خوابای بدی برات دیدم. همانطور که دنبالش کشیده میشدم گفتم:اگه بگم دوستت دارم چی؟سامان به سمت من برگشت لحظه ای نگاهم کرد بعد دستش را روی سرش گذاشت و گفت:ای هوار به سرم شد رفت. ماشینو بد جا پارک کردم.

                   و من میان خنده باز به عقب برگشتم و ملتمسانه نالیدم:    سامان چمدونم.


هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول
عضو سایت تاریخ عضویت: 5 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 5
اعتبار: 10

47 مرتبه در 13 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 38 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 بهمن 1390 - 01:01 ق.ظ

خواستم حرفی بزنم اما زبانم نمی چرخید. در سکوت با نگاهی لرزان عاجزانه نگاهش کردم و او با حالتی کلافه انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند: "خیلی خوب حالا نمی خواد غش کنی. هی من بهت گفتم با دم شیر بازی نکن تو گوش ندادی."
- سامان من...
- طوری نیست حالا. تو فعلا پاشو این چنزل پنزلا رو جمع کن بریز تو کمد. مِن بعد از اینم سعی کن زیاد دَم پرش نباشی.
به شدت گیج و آشفته بودم:" پَر چی؟"
سامان جواب داد: "پر هیچی. منظورم اینه یه مدت جلوی چشماش آقتابی نشو." متوجه منظورش نمی شدم: "چشمای کی؟"
- ای بابا. آقاجون دیگه. تو چقدر گیجی.
- ولی تو که گفتی اون...
- خوب حالا. امروز نشد فردا. آب زندگونی که نخورده. همه ما آخر رفتنی هستیم.
لحظه ای خیره نگاهش کردم و بعد با دلخوری از او رو برگداندم. سامان با لحن پر شیطنتی گفت: "خیلی خوب بابا این که دیگه ناراحت شدن نداره. من که گفتم امروز نشد فردا.اصلا کافیه بری پایین و این دفعه بهش بگی، پیرمرد، خرفت، کره خر، جون داداش این دیگه رد خور نداره." بغض راه گلویم را فشرد و به یکباره اشکم سرازیر شد. در بیشت و چهارساعتی که گذشته بود به قدری فشار روانی تحمل کرده بودم که دیگر کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. احساساتم به شدت ضد و نقسض و درهم و برهم شده بود. طوری که نه می توانستم درست فکر کنم و نه عاقلانه تصمیم بگیرم. همه چیز به هم ریخته بود. همه چیز خراب شده بود. سامان با دیدن اشک های من واکنش نشان داد و آرام لب تخت نشست و دلجویانه روی زانوهایش خم شد. از او رو برگرداندم اما او با لحن ؤآمو دلجویانه ای پرسید: "حالا چرا گریه می کنی؟ من که گفتم آقاجون چیزیش نیست."
در سکوت فقط دماغم را بالا کشیدم و او همچنانکه سعی می کرد نگاهم را متوجه خود کند ادامه داد: "از اینکه سرت داد زدم ناراحت شدی؟"
باز هم جوابش را ندادم. حتی نگاهش را هم نکردم. اما او آرام و محتاطانه دستش را پیش آورد و روی دست من گذاشت.
-رز خواهش می کنم.
نگاه گریانم روی دست باندپیچی شده اش ثابت ماند و بعد ناگاهان به هق هق افتادم. دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم و صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم و میان گریه نالیدم: "راحتم بزار سامان. خواهش می کنم."
 

عضو سایت تاریخ عضویت: 3 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 5
اعتبار: 2

37 مرتبه در 9 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 19 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1391 - 11:32 ب.ظ

بالای سر او ایستادم تا اینکه بالأخره چمدان را در صندوق عقب جا داد و بهد در عقبی ماشین اش را
برایم باز کرد با دست برف نشسته به روی شانه هایم را تکاند و روی صندلی عقب نشستم.مرد با عجله در را بست و بعد از طرف در سمت راننده پشت رُل نشستلحظه ای دست هایش را به هم مالید و گفت: چه برفی می زنی لامصب.
بعد در حرکتی سریع ماشین را روشن کرد و برف پاکن ها را به حرکت انداخت از آینه پیش رویم نیم
نگاهی به صندلی عقب انداخت و گفت:خانم هتل خاصی مدّ نظرتونه؟
کمی به روی صندلی جابه جا شدم و گفتم:نه متأسفانه من جایی را بلد نیستم.
در حالی که به سرعت دنده ماشین را عوض می کرد با لحن عامیانه و راحتی جواب داد:غمتون نباشه خانم تو سه صوت می زارمتون جلوی در یه هتل کار درست پر ستاره.
زیر لب تشکر کوتاهی کردم و برای نزدیکتر شدن به پنجره کمی در جایم جابه جا شدم هوای داخل ماشین گرم ومطبوع بود دانه های برفی را که باد لابه لای خزهای یقهه پالتوام زده بود در حال آب شدن بودند دستم بی اختیار به سمت کلاهم رفت آن را برداشتم و به روی زانوهایم گذاشتم لحظاتی بعد مرد راننده
نگاه گذرای دیگری از آینه به سمت ممن انداخت بعد با لحن مرددی مِن مِن کنان گفت:خیلی می بخشیدا خانم شرمنده ام اگه ممکنه...درسته شما عادت به اینجور چیزا ندارین اما اینجا قانون مملکته نمی شه ندید گرفت بالأخره...
متوجه منظورش نمی شدم با حالتی گیج و کلافه میان حرفش دویدم و گفتم:مشکل چیه آقا؟
مرد راننده انگار از لحن من جا خورد بار دیگر به مِن مِن افتاد:مشکل؟!من گفتم مشکلی وجود داره؟
اصلاً دلم نمی خواست با کسی صحبت کنم دلم میخواست آن لحظات را در سکوت طی کنم اما از شانس بد من مرد راننده پر چانه به نظر می رسید و گویا هیچ عجله ای هم برای بیان منظور اصلی اش نداشت از اینکه مستقیم و صریح حرفش را نمی زد کلافه شده بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:معذرت می خوام
آقا اگه ممکنه حرفتون را بزنید اگر مشکل در مورد مبلغ کرایه است باید بگم هیچ مشکلی وجود نداره شما هر چقدر بگین من پرداخت می کنم.
بعد در حالی که برای پیدا کردن کیف پولم کوله پشتی ام را زیرو رو می کردم ادامه دادم:حتی اگه لازم می دونید همین الان کرایه را پرداخت می کنم.
مرد راننده با لحن دلخور و خجالت زده ای گفت:این چه حرفیه خانم.بنده کی حرف پول زدم بنده فقط
خواستم جسارتاً در مورد پوششتون یه تذکری بدم وگرنه پول کرایه که قابلی نیست اصلاً مهمون ما
باشین تازه به صرافت افتاده بودم حرف اشتیاق در گوشم زنگ زد:تو ایران باید موهاتو بپوشونی.
دستپاچه و خجالت زده کلاهم را روی سرم گذاشتم و گفتم:Oh. I`m soory... ببخشید
من فراموش کرده بودم.
مرد راننده لبخند به لب سرش را تکان داد و گفت:اشکالی نداره می دونین چیه بیشتر به خاطر ایستای بازرسیه یه وقت خدای نکرده هم برای شما دردسر می شه هم برای ما.
بعد دستی به موهایش کشید از آینه نگاهی به صندلی عقب انداخت و با لحن نامطمئنی ادامه داد:متوجه منظورم که می شین.
کوله پشتی ام را که به روی زانو هایم بود در بغل گرفتم و گفتم:متأسفانه اطلاعات من در مورد کشور شما خیلی خیلی کمه.
او علاقه مندتر از قبل پرسید:اولین باره که به ایران میاین؟
آهی کشیزم و گفتم:بله اولین باره.
مرد راننده باز گردن کسید و از آینه مقابلش نگاهم کرد :می دونین چیه قبلاً هم یه جندتایی مسافر خارجی به تورم خورده اما این که شما اینقدر خوب فارسی حرف می زنین برام جالبه مکث کوتاهی کرد و با لحن کنجکاوانه ای پرسید:اصالتاً خارجی هستین؟


هر بار که نامم را صدا کنند تو را ستایش میکنم ای بلند مرتبه، به پاس آنکه به من توان شنیدن دادی نوری برای دیدن و قلبی برای احساس کردن.
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 24 تیر 1391 - 06:36 ب.ظ

بادیدن نیمکت زیر درخت حرارتی گرم در رگهایم دویدهیجان زده از حرکت ایستادم و لحظه ای بی حرکت نگاهش کردم.بعد یکبار دیگر با شوقی غریب از جا کنده شدم و به سمتش رفتم.لحظاتی بعد درست مقابلش بودم به سمت ساختمان چرخیدم پنجره اتاقم از ان نقطه کاملا مشخص بود.نور سرخ رنگ ابازوری که روشن کرده بودم فضای خالی پشت پنجره راشفق رنگ ساخته بود.

اینجا همان جایی بود که پدربزرگ ساعت هابرای دیدن ساقی شیدا و شوریده حال منتظر می نشست اینجا همان جایگاهی بود که نگاههای عاشق در هم تلاقی می کرد.دل ها عاشقانه و پرحرارت می تپید و سرها روی سینه ارام می گرفت.از اینکه انجا بودم حس غریبی تمام وجودم را احاطه کرده بود.هیجانی دلنشین و رخوتناک که گرمم می کرد.


insta:behzadabedini



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*