غریبه آشنا
عضو سایت تاریخ عضویت: 5 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 5
اعتبار: 10

47 مرتبه در 13 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 38 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 بهمن 1390 - 12:39 ق.ظ

تا خواست برود با دست آزادم مچ دستش را گرفتم و خیره در چشمانش پرسیدم:
مامان چرا بهم دروغ گفتید؟
از سوالم چیزی نفهمید اما کنارم نشست و دست دیگرش را روی دستم گذاشت و گفت:
کی بهت دروغ گفتم مادر؟
دروغ گفتید شما و بابا هردوتون!چرا گفتید بچه ام مرده؟
رنگ مامان به وضوح پرید و حرارت دستش زیر دستم کم شد.ناباورانه و متحیر نگاهم کرد زبانش بند آمده بود و فقط نگاهم می کرد!
اشک رنج دیدم فرو غلتید مامان با مکثی بهت زده عاقبت پرسید:
تو دیدیش؟
با گریه سر تکان دادم با غصه پرسید:
برای همین هم حالت بد شده بود؟کجا دیدیش؟چه طور فهمیدی؟
به جای جواب سوالاتش اشک ریزان پرسیدم:
چه طور دلتون اومد اونو از من جدا کنید مامان؟بچه من تنها نوه تون!آخه چرا؟
صورتم را بین دودستش گرفت و دوباره پرسید:
چه طوری پیداش کردی؟
سرم را روی شانه اش گذاشتم و زار زدم و گفتم:
یکی از شاگردای مدرسه مونه.همین امروز تولدش بود پرونده ش رو دیدم دختر من!نام مادرش توی شناسنامه لیلا اعتمادی بود یعنی من مامان!یعنی من من مامانشم.اون دختر منه لعیا. لعیا!
مامان محکم در آغوشم گرفت و شانه هایش تکان خورد بعد در حالی که دست به سرم می کشید و مرتب چشمهایم را می بوسید میان گریه گفت:
ما بی انصاف نبودیم دخترم این جوری راجع به ما قضاوت نکن ما فقط به خاطر تو اینکار و کردیم!
با غصه و ضعف نالیدم:
به خاطر من بچه مو ازم جدا کردید؟
مامان صورتم را میان دستهایش گرفت و کفت:
صورت نازنینت خیلی خراب شده بود تو که نمیدیدی دخترم ما میدیدیم که چی شده بود دکتر امیدی به بهبود صورتت نداشت و اگر همانطور می موند با وجود بچه ای که شاید می ترسید تورو ببینه بیشتر عذاب می کشیدی صلاحت در این بود که اون رو مرده فرض کنی!
جوابی نداشتم بدهم سرم را با ناله روی شانه مامان گذاشتم و فقط گریه کردم اما او ساکت ماند تا به خودم بیایم.آرام که شدم مرا از خود جدا کرد و میان اشک با لبخند پرسید:
شبیه کیه؟
به یاد صورت گرد لعیا میان غصه ذوق کردم و گفتم:
شبیه باباست و من تا امروز نفهمیده بودم!
اسمش چیه؟اون هم فهمید؟
اسمش لعیاست پوستش مثل برف می مونه و چشمهاش عسلیه موهاش از زیر مقنعه که دیده میشه فره.
سری تکان دادم و دوباره اضافه کردم:
نمی دونید چه قدر قشنگه!درست مثل ماه می مونه!ولی اون هنوز نمیدونه یعنی غیر از شما کسی نمیدونه بذارید ببینم چیکار باید بکنم.
خوب آن شب با آرامشی لذت بخش همراه بود لعیا میان مزرعه گل آفتاب گردان شاد و خرم میدوید!

 

عضو سایت تاریخ عضویت: 11 بهمن 1392

پیام های ارسالی: 3
اعتبار: 0

6 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 بهمن 1392 - 04:12 ب.ظ

در یک لحظه فریاد دل خراشی از سینه ام بر آمد طوری که با شنیدنش دستان ایلیا شل شد و لعیا با ضعف روی تخت افتاد .

به لعیای گریان و سپس ایلیا نگاه کردم و در همان حال با دیدن نگاه حیرانش جا خوردم !

شالم در همان احوال از دور گردنم باز شده بود و نگاه متعجب و سردرگم ایلیا گاه به روی خال گردنم و گاه به روی رنگ طبیعی چشمانم می رقصید . رعشه ای سرتاپایم را لرزاند و در حال جویدن لبم چشم در چشم هم ماندیم ! نگاه من هراسان و نگاه او سراسر حیرت و شعف و تردید ! لحظاتی نفس گیر بود .

ایلیا از روی تخت به طرفم خیز برداشت و دست لرزانش را به سویم دراز کرد تا مرا بگیرد و بعد به سختی زمزمه کرد : -لیــــــــلا ؟! ...

خودم را عقب کشیده و وحشت زده با فکر و زبانی که قفل شده بود ، بدون توجه به مکان و زمان یا افراد و بدون هیچ هدفی به طرف در دویدم . ایلیا با چند خیز بلند خودش را به من رساند و قبل از بیرون رفتن میان درگاهی بازویم را گــــــرفـــــت .

هر دو نفس نفس می زدیم ، تمام وجودم از هیجان می لرزید و اختیارش به دست خودم نبود . نگاه لرزان و حیرانش خیره در نگاه وحشتزده و مرددم بود و لبهایش سردرگم و ناباورانه می خندید .

با نگاهی به گردنم زمزمه کرد : -بگــــــــــو که این نشونه لیلای منـــــــــه . بگو که این هــــــمون چشمائیه که برای دومیـــــــن بار اسیــــــــــرم کرد ، بگو که عشــــق اول و آخـــــــرم تویی . بگو که مادر لعیـــــــــای منی . بگو که لیــــــــلای منــــــی ! بگو !

مادرش به کنارم آمد و در حالی که چشم هایش از فرط حیرت در حال بیرون آمدن بود ، آب دهانش را قورت داده و با کلماتی مقطع و پریشان گفت : -نه .... باورم نمی شه .... امکان نداره !

دستم را به شدت از میان دستان نیرومند ایلیا بیرون کشیدم ، چند قدم به عقب برداشته و به دیوار تکیه داده و با صدایی لرزان از شدت ناراحتی و در میان گریه داد زدم و گفتم : -آره من یه لیلای مرده ام که شما کشتیدش ، عذابش دادید و فکر کردید که خدایی نیست که شاهد باشه . هرگز نمی بخشمتون چونکه در اوج عذاب و تنهایی فقط بابا و مامانم مرا از مرگ و عذاب بیرون کشیدند و بالاخره هم بابا طاقت عذاب کشیدنم را نیاورد . حالا اومدم بچه مو بگیرم تا بفهمید رنج و عذاب چیه !

نگاه حیرت زده ایلیا پژمرد ، مادرش هم سر به زیر انداخت و اشکش فرو چکید .

ایلیا با ناراحتی پرسید : -پدرجون چی شده ؟ سرم را پایین انداختم و کف دو دستم را به دیوار چسباندم و به یاد بابا های های گریه ام شدت گرفت و گفتم : -قلب بابا تحمل دیدن زندگی و صورت از هم پاشیده ام را نداشت به خاطر همین ایستاد ، شما باعث مرگش شدید !

حالا چطور می خواهید ببخشم ؟ ایلیا یک قدم به طرفم برداشت که داد زدم و گفتم : -به من دست نزن ، تو ایلیای من نیستــــی !

مادرش با گریه نگاهم کرد و گفت : -هرچه داد و فریاد و عقده داری بر سر من بریز ، چون باعث همه چیز من بودم . التماست می کنم ببخشی ، خدای تو تنبیهم کرد و در جواب عذابت عذابم داد . ایلیا گناهی نداره ، تو مهربونی کن و منو ببخش !

به طرفم آمد ، سر تا پای وجودم می لرزید و اشک می ریختم . یک دستم را آرام گرفت و با دست دیگرش روی صورت خیسم کشید . در برابر التماس و نرمی حرکت و کلامش ، زبنم بند آمده بود ! به یکباره زانوهای لرزانم تا شد و دو زانو تکیه به دیوار سر خوردم و نشستم او هم دو زلنو در مقابلم نشست و آرام صورتش را جلو آورد و چشم هایم را بوسید و گفت : -فدای چشم های خیست بشم عروس قشنگم ، منو ببخش .همه جوره درکت می کنم اما تو مثل من نباش !

با هق هقی نرم میان آغوشش جا گرفتم ، موهایم را می بوسید و شانه هایش می لرزید ! صورتم را با دو دست گرفت و با لبخندی آمیخته با گریه گفت : -این چشمای قشنگ فقط می تونه متعلق به لیلا باشه ، نه پریسا ! و بعد با اندکی مکث ادامه داد: -بابت همه دردها و نبود پدرت متاسف و نادمم . اگر تو بخوای می رم که حتی چشمت به من نیفته ، همین که بدونم به زندگیت برگشتی و ایلیا تونسته خوشبختت کنه راضــی ام ! چی می توانستم بگویم ، احساس می کردم نه زبانم حرف تلخی دارد و نه قلبم . خدا به اندازه کافی عذابش داده بود . لحن ملتمسش شوکه ام کرده بود ! عجیب که به جای اون بابا رو میدیدم ! دوباره آهسته گفت : -بگو که بخشیدی ؟ به جای جواب دستم را به روی اشک های دردمندش کشیدم و بی اختیار صورتش را بوسیدم . ناگهان رهایم کرد و هق هق کنان با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت . ایلیا با لبخندی غمگین و دست هایی آویزان مردد روبه رویم ایستاده بود .

لعیا صدا زد : -مامان ؟ تو مامان لیلای منــــی ؟

به او نگاه کردم ، در صورت زیبایش بیماری مزمن چند لحظه پیش آن چنان به چشم نمی آمد . از جا بلند شدم و مشتاقانه به سویش دویدم و او را که دست هایش را برای در آغوش کشیدنم باز کردم و گفتم : -آره عزیزم پس فکر کردی کی می تونه مثل من برات بمیره ، برای تویی که ندیده چشم های منو شناختـــــــی ؟! سایـــــــــه مقتدر مرد زندگیــــــم هر دوی ما را در برگرفت . پس از دوری نه ساله ، چه لحظات شیرینی بود .

ایلیا قربان صدقه مان می رفت و هر سه از سر ذوق اشک می ریختیم . متن قشنگ خلقت را که زمزمه وار شروع کرد لالایی خوابم تکمیل شد : -خداوند خلقت را در هفت روز کامل کرد ... با شنیدنش از خـــودم بی خود شدم .

لعیا خودش را کنار کشید ، من ماندم و او و دنیایی خاطره میان گریه فریاد کشیدم و او صبورانه و دردمند سماجت می کرد : -با من بخون تا مطمئن بشــــــم تو لیلایـــــــــــی ، بگو خانم گـــــــــــل ! و خودش دوباره تکرار کرد : -خـــــــداوند خلقت را در هفت روز کامــــــــــل کرد ، روز اول زمین را آفریـــــد ! ...

دلم از شدت ذوق و اشتیاق داشت می ترکید و گریه شادی نفسم را بریده بود .

سالها به یاد این متن و لحنی که آن را برایم زمزمه می کرد ،

اشک ریخته بوبدم ولی این اشکها کجا و آنها کجا !

منتظر بود اما صدایم در نمی آمد ، خیره در چشمان اشکبارم دوباره التماس کرد و گفت : -بگو لیـــــلا . بگو بدونم که تو با منی ، فقط تویی که می تونی با من بخونــــــــی . بخون عزیزم ، جوابم را بده . کنترل اشک هایم اختیاری نبود ، از صمیم قلبم می خواستم همه چیز را باور کنم . نفس نفس زنان نالیدم و گفتم : -روز دوم آسمان را !... وجود و لحن گرم و به خصوصش بی تابم می کرد وقتی که گفت : -روز سوم دریــــــــــــا را !.. شنیدن صدای شاد لعیا بهم توان داد و گفتم : -روز چهارم رنگ ها را ! ... -روز پنجم حیوانـــــــــات را ! ... -روز ششــــــــــــــم آدم را !.

. صورتم را بین دستهایش گرفت و خیره در چشم های مشتاق و خیـــــــسم ، شمرده شمرده گفت : -روز هفتم خداوند اندیشید که دیــــــــگر چه بیافریند تا خلقت کامل شــــود ...

با هم گفتیم : - تو و لعیا را برایم آفرید و همه چیز کامل و زیبا شـــــــــــــد ...


شایـد کامل نباشــم، ولی کاملا خودمــم!!



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*