وسعت غریب
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 121
اعتبار: 87

1826 مرتبه در 367 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2462 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 25 بهمن 1390 - 01:39 ق.ظ

سرش رابالا آورد و نگاهی به صورتم انداخت.

-این همه جا رو ول کردی ؛رفتی اون پایین که چی بشه؟نگفتی می افتی توی آب؟!می دونی عمق این آب چقدره؟

-حوصله ام سر رفته بود.

پوز خندی گوشه لب هایش را به سمت بالا کشید و نگاهش رنگی از شیطنت گرفت!

-همیشه وقتی حوصله ات سر می ره؛کارهای خطرناک به سرت می زنه؟!پس جای شکر داره هوس شنا کردن توی آب رو نکردی!

کمی بعد بهم نزدیک شد واینبار بی هیچ شوخی یا طعنه ایی گفت:

-فکر نکنم با این پا بتونی راه بری...

قبل از آنکه بازویم میان پنجه های مردانه اش اسیر شود گفتم:-فکرکنم بتونم ؛بهتره شما برید

-مطمئنی؟!

سرم را به نشانه تایید تکا ن دادم و پلک هایم را روی هم گذاشتم تا همین جا هم زیاذی ریسک کرده بودم.هیچ دوست نداشتم زمانی به جمع بر گردم که تکیه ام به اوست و بازویم میان دستهایش.حتی از تصورش تیره پشتم می لرزید.کافی بود پوران خانم یک نگاه به هر دوی ما بیاندازد تا دوباره جنگ و جدل شروع شود


کتاب زندگی چاپ دوم ندارد,پس عاشقانه زندگی کن
عضو سایت تاریخ عضویت:

پیام های ارسالی:

مرتبه در ارسال مورد تشکر قرار گرفته. مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 25 بهمن 1390 - 07:06 ب.ظ

نگاهم را به چشمهایش دوختم که زمزمه کرد....

دوست ندارم مثل گناهکار ها جلویم بنشینی توادمی ،یک ادم مستقل وازاد!

من یا هیچ کس دیگه نمی تونه به دست وپای تو زنجیر ببنده.

اینجا هم دادگاه نیست ومنم قاضی نیستم،توهم مجرم!

من فقط یه سوال  پرسیدم ،قصد استنطاق که ندارم.فکر می کردم با هم همدلیم................

هستیم.

پس چرا باهام روراست نیستی؟من دوست دارم تو خیلی ساده حرف هات روبامن در میون بذاری.

نه با ترس،یا شرم،یا.....

من باهات روراستم.

........................................................................

دوستان سلام سعی کردم قسمتی را براتون انتخاب کنم که داستان زیاد لو نره وفقط متوجه متن روان وسلیس ودلنشین داستان بشوید.

موید ونامدار باشید شریف.

Ana
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 97
اعتبار: 96

2629 مرتبه در 456 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2332 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 اسفند 1390 - 11:24 ب.ظ

-اینجا دیگه سراشیبی کوچک نیست که اگه بیفتی یکی دستت رو بگیره و بیاره بالا....

سرم را به عقب چرخاندم که نگاهم روی صورت محمد ثابت ماند.اصلا متوجه نزدیک شدنش نشده بودم.در فکر بودم که حتی نفهمیدم کی از بقیه دور شدم,طوری که دیگر نمی دیدمشان.نگاهم را دوباره به کوه های مقابل دوختم و آرام زمزمه کردم:شاید اگر اینبار اتفاق بیافته,دستم رو نگیری!

نزدیک شدنش را از روی صدای سنگ ریزه هایی که زیر پایش می لغزید,می فهمیدم.حالا کنارم ایستاده بود و من به خوبی عطرش را استشمام می کردم.عطری آشنا ,دوست داشتنی و عزیز ,درست مثل صاحبش!

-از کجا مطمئنی؟!           -فرصت ها فقط یه بار پیش میان,اینجوری از شرم خلاص میشی!             -اگه نخوام؟!

با دقت به صورتش خیره شدم.برای لحظه ای مبهوت بهش خیره ماندم و لرزشی شیرین از شنیدن این جمله به دلم افتاد.

                                                                   ..................................................

بالاخره هم او این بود که به حرف آمد و گفت:-لیلی دلم نمی خواد دست و پات رو به ای زندگی غل و زنجیر کنم,خودت رو آزار نده!من قناری باز نیستم.ترجیح میدم آزادت بذارم تا اگه قراره بمونی,جلد اینجا باشی نه اسیر!

بی اختیار حلقه اشک در چشمم بسته شد و با صدایی لرزان زمزمه کردم:اگه اسیرت شده باشم؟

-آزادت می کنم.

-این آزادی رو نمی خوام.

-هر جور که راضی باشی آزادت می کنم. گفتم که....

بی قرار به میان حرفش پریدم و گفتم:نمی خوام آزادم کنی.محمد...من ...من....نا خواسته جلد این قفس شدم!


هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 اردیبهشت 1391 - 07:22 ب.ظ

far121 نوشت:
 

دیگه زندگی برای خانواده دو نفره ی ما نمونده که بخوام برم پی اش.اقای محترم!فکر می کنید من خوشم میاد هر روز بیام و پشت در بست بشینم و بعد از یه مشت فحش و نفرین شنیدن بر گردم؟

من از شما و خانواده تون فقط یه رضایت می خوام.یه رضایت که بتونه جلوی متلاشی شدن زندگیمون رو بگیره.منم خیلی دوست دارم توی این روزها به جای  این که بیام اینجا برم دیدن پدری که تا چند ماه پیش بود اما از زور غصه ی برادرم دوام نیاورد و رفت.منم دوست دارم عزتم رو حفظ کنم و هر روز خوار حرف های این خانواده نشم. اما شما جای من نیستید که بفهمید انتظار کشیدن برای رسیدن لحظه ی اعدام برادر یعنی چی؟

یک سال هر شب کابوس طناب دار دیدن برای یک پسر نوزده  ساله کافی نیست  تا شما راضی به رضایت دادن بشین؟



 

ستاره هاهم خاموش می شوند...

اما در دل شب....

درخشانترین ستاره برایت خواهم بود....


insta:behzadabedini



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*