صفحه:   2
نمایش:   31 - 51
تعداد کل صفحه:   2
تعداد کل موضوع ها:   51


<<    <      >    >>
   صفحه:
1 2 

مثل دریا مثل موج
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 خرداد 1392 - 12:37 ق.ظ

مرسی ستارهء مهربون

مرسی که این همه زحمت کشیدی و عکسای لاویج رو پیدا کردی و گذاشتی که منطقهء کتابو به دوستان نشون بدی.

خوشحالم که توضیحات کتاب تونسته فضای داستانو خوب به تصویر بکشه و تو دوست گلم این حس و حال  رو حس کردی.

در راستای ادامهء اهداف قشنگت، من هم یه عکس از پاییز لاویج تقدیم میکنم. این همون جاده ایه که وقتی مه میگیره رفت و آمد خیلی سخته.

اونی هم که مثل مرد نامرئی وسط سایه روشنهای عکس وایساده خودمم که داشتم فکر میکردم چه شود که آدم داستانی بنویسه که وسط این جنگل زیبا اتفاق افتاده!

ساپورت پوست ماری

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 20 آذر 1390

پیام های ارسالی: 122
اعتبار: 47

1686 مرتبه در 372 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4875 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 خرداد 1392 - 01:53 ب.ظ

تا حالا نصفش رو خوندم خوب وهیجان انگیزه مرسی فرناز جون فقط نمیدونم چرا اول جیمی وبعد هم این ارژنگ مادر مرده رو تو این وضع ناراحت میذاری با اون عمل های سخت وبدون امکانات ودکتر کم تجربه بیچاره ها نصف عمر شدن اون بیچاره ها که همه جور ارادت دارند خوب این هم روش


زندگی سیبی است که باید گاز زد با پوست
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 خرداد 1392 - 03:03 ب.ظ

طیبه فرشی نوشت:

تا حالا نصفش رو خوندم خوب وهیجان انگیزه مرسی فرناز جون فقط نمیدونم چرا اول جیمی وبعد هم این ارژنگ مادر مرده رو تو این وضع ناراحت میذاری با اون عمل های سخت وبدون امکانات ودکتر کم تجربه بیچاره ها نصف عمر شدن اون بیچاره ها که همه جور ارادت دارند خوب این هم روش

سلام طیبه جونبغل کردن

والا تقصیر من نیست، من هم مثل تو و بقیهء خواننده های گلم نصفه جون شدم تا سرگذشت این مادرمرده ها رو نوشتم!ناخن جویدن

تقصیر خودشونه که نمیتونن مثل آدم زندگی کنن و میرن دنبال این مشاغل سخت پلیسی و عشق و عاشقیهای هیجان انگیز و هی واسه من و تو صحنه های بمیر و زنده شو خلق میکنن!!!جمجه

نوشتن این کتابا اونقدر خسته ام کرد و استرس کشیدم که برای کتاب بعدیم رفتم سراغ یکی که اهل پلیس بازی و اینجور کارها نباشه و مثل آدم زندگی کنه بلکه داستانش یه خورده آرومتر از کار دربیاد و سفارشات دکتر قلبم در زمینهء دوری از هیجان و ممانعت از بالا رفتن ضربان قلبم انجام بشه ولی انگار هر کی به نوک قلم من میرسه، تمام شیطنتهای وجودیش یهو میریزه بیرون و باز هیجانه که ما رو دنبالش میکشونه! گوش نمی دم

این هم شانس ماست دیگه، کاریش نمیشه کرد! انگار تمام وروجکهای دنیا رو ریختن تو جوهر خودکار من! انتظار


 

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 20 آذر 1390

پیام های ارسالی: 122
اعتبار: 47

1686 مرتبه در 372 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4875 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 خرداد 1392 - 08:41 ب.ظ

تمومش کردم تا 4 صبح خوندم وتموم شد خیلی خوب وهیجان انگیزه واقعا لذت بردم فرناز جون این عاشقها وپلیسها هم میبینن شما خوب حال اونها توصیف میکنی وما هم میفهمیم اونها چی کشیدن میان زیر قلمت اخرش هم همینجوری هم خوب بود ولی اگه مفصل تر هم میشد خوب میشد چون میدونم خسته کننده اش نمیکردی ولی من این رو هم پسندیدم ممنون ایشا اله کتاب بعدی این مادر مرده ها کم شیطونی کنند هر چند هیجانش کمتر میشه چشمک


زندگی سیبی است که باید گاز زد با پوست
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 7 خرداد 1392 - 09:32 ب.ظ

طیبه فرشی نوشت:

تمومش کردم تا 4 صبح خوندم وتموم شد خیلی خوب وهیجان انگیزه واقعا لذت بردم فرناز جون این عاشقها وپلیسها هم میبینن شما خوب حال اونها توصیف میکنی وما هم میفهمیم اونها چی کشیدن میان زیر قلمت اخرش هم همینجوری هم خوب بود ولی اگه مفصل تر هم میشد خوب میشد چون میدونم خسته کننده اش نمیکردی ولی من این رو هم پسندیدم ممنون ایشا اله کتاب بعدی این مادر مرده ها کم شیطونی کنند هر چند هیجانش کمتر میشه چشمک


مرسی از نظر مثبتت طیبه جونم. خوشحالم که کارمو پسندیدی و دوست داشتی. بغل کردن

در راستای گوش دادن به خواستهء شما دوستان گلم که خواهان کتابای مفصلتر هستین، به اطلاع میرسونم که کتاب بعدی دو جلدیه و فکر کنم از این لحاظ نظر تو و بقیهء دوستان گل رو تامین کنه.  شخصیتهاش هم همونطور که قبلا گفتم تا دلت بخواد آتیش سوزوندن هر چند که پلیس نیستن! مهمانی

 

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت موقعیت: 24
تاریخ عضویت: 24 آبان 1390

پیام های ارسالی: 110
اعتبار: 210

2492 مرتبه در 401 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4584 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 8 خرداد 1392 - 01:33 ق.ظ

فرناز .... من الان دلم میخواد  خلاف کار بشم . ببین با من چی کار کردی از دست رفتم دیگه!!!


آرام تر سکوت کن .... صدای بی تفاوتی هایت هلاکم می کند .
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 8 خرداد 1392 - 12:17 ب.ظ

گندم نوشت:

فرناز .... من الان دلم میخواد  خلاف کار بشم . ببین با من چی کار کردی از دست رفتم دیگه!!!


سلام گندم جونبغل کردن

هر وقت تصمیم قطعی گرفتی بانک بزنی خبر بده با هم بریم!!!!دزد دریایی

توصیف خلافکارهایی که هنوز یه سری خصلتهای انسانیشو حفظ کردن از این دردسرها هم داره!پوزخند بزرگ

 

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت موقعیت: 24
تاریخ عضویت: 24 آبان 1390

پیام های ارسالی: 110
اعتبار: 210

2492 مرتبه در 401 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4584 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 خرداد 1392 - 03:09 ق.ظ

داستان رو خوندم . خیلی عالی بود . پلیسی عشقی و هیجان بسیار زیادی داشت . از همه بهتر هم پایان خوشش بود . ابزار علاقه

با فضا سازی عالی و جزییات عالی تری که فرناز به وجود اورده بود و وصف کرده بود در سطر به سطر داستان غرق شدم . و دلم نمیخواست که  داستان تموم بشه .بچه مثبت

فرناز جون ممنون . خسته نباشی . قلمت همیشه پرتوان و پربار مطالعه کردن

کتاب بعدی زودتر لطفاپوزخند بزرگ

پ ن : چرا با اعصاب و روح روان ما بازی میکنی آخه؟ اول جیمی دوم احسان . حالا هم ارژنگ . بابا این مردای رویایی کجان آخهمغشوش


آرام تر سکوت کن .... صدای بی تفاوتی هایت هلاکم می کند .
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 خرداد 1392 - 10:28 ق.ظ

گندم نوشت:

داستان رو خوندم . خیلی عالی بود . پلیسی عشقی و هیجان بسیار زیادی داشت . از همه بهتر هم پایان خوشش بود . ابزار علاقه

با فضا سازی عالی و جزییات عالی تری که فرناز به وجود اورده بود و وصف کرده بود در سطر به سطر داستان غرق شدم . و دلم نمیخواست که  داستان تموم بشه .بچه مثبت

فرناز جون ممنون . خسته نباشی . قلمت همیشه پرتوان و پربار مطالعه کردن

کتاب بعدی زودتر لطفاپوزخند بزرگ

پ ن : چرا با اعصاب و روح روان ما بازی میکنی آخه؟ اول جیمی دوم احسان . حالا هم ارژنگ . بابا این مردای رویایی کجان آخهمغشوش

سلام گندم جونمبغل کردن

برام باعث افتخاره که شما دوستان گلم یکی بعد از دیگری مهربونیهاتون رو در قالب پذیرش کتابم ابراز میکنین. ابزار علاقه

خوشحالم که کارم تونسته برات ساعتهای خوبی درست کنه نازنینمبوسه

میخوای بفرستمت تو کتاب بعدی؟؟؟؟!!!!پوزخند بزرگ


 

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت تاریخ عضویت: 25 دی 1390

پیام های ارسالی: 349
اعتبار: 79

3757 مرتبه در 827 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3331 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 18 خرداد 1392 - 12:08 ق.ظ

سلام خدمت فرناز عزیزم

و بقیه رفقا

فرناز جان خسته نباشی ، دست درد نکن برای این کتاب بسیار زیبا عزیزم

عزیزم انقدر زیبا و جذاب از منطقه لاویج تعریف کردی که منی که اهل مسافرت نیستم مشتاق شدم برم  ی سفر به منطقه زیبا

نکته دوم علاقمند به شفل پلیس شدم که به ویژه الان که بیکارم شدم علاقه‌ام دو برابر شده  البته با این فرق که  من ارژنگ و تو دزدا پیدا کنم

یعنی میشه ای خدا

بازم ممنون برای این قلم زیبا و جذاب

دوست دارم بوس


مرا اویزان کنید!......سر و ته ......شاید فکرش از سرم افتاد
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 18 خرداد 1392 - 10:34 ق.ظ

هدا نوشت:

سلام خدمت فرناز عزیزم

و بقیه رفقا

فرناز جان خسته نباشی ، دست درد نکن برای این کتاب بسیار زیبا عزیزم

عزیزم انقدر زیبا و جذاب از منطقه لاویج تعریف کردی که منی که اهل مسافرت نیستم مشتاق شدم برم  ی سفر به منطقه زیبا

نکته دوم علاقمند به شفل پلیس شدم که به ویژه الان که بیکارم شدم علاقه‌ام دو برابر شده  البته با این فرق که  من ارژنگ و تو دزدا پیدا کنم

یعنی میشه ای خدا

بازم ممنون برای این قلم زیبا و جذاب

دوست دارم بوس

سلام هدا جونمبغل کردن

خوشحالم که کتابم تونست برات جذاب باشه و تاییدش میکنی عزیزم.گل

آره آره حتما برنامه بذار یه سفر برو لاویج چون طبیعتش واقعا خاص و استثناییه و مطمئنم لذت میبری. رفتی دور و برت چشم بچرخونی اون کوهی رو که قلهء تختی داره و بالاش یه فرورفتگی کم عمق داره و درختای بلند و  به درد قایم شدن دزدها میخوره رو میبینی. بیا با هم بریم بالا بلکه ارژنگ و بقیه هم اونجا بودن!دزد دریایی

فدای مهربونیت بشم نازنین. ابزار علاقه

 

 


 

 

 

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 2 مهر 1390

پیام های ارسالی: 104
اعتبار: 111

3585 مرتبه در 503 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3807 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 تیر 1392 - 11:29 ب.ظ

ما توانستیم:)
خواندمش... دیشب! همین حدودا بود که تمام شد:)
 

دوستش داشتم:)
شخصیت پردازیش واقعاً جالب و دوست داشتنی بود برام:)
من دیگه خودم حالم بهم می خوره از این عبارت! اما واقعاً از شخصیت های خاکستری خوشم میاد!
عاشق خلافکارای با اخلاقم! واسه همین عاشق فیلم های هالیوودی ام:))

توصیف ها فوق العاده بود!
داستان سیر قابل قبولی داشت!
کلاً جالب بود...مقدار حدوداً زیادی  دوستش داشتم:)

راستی فرنازجون، با این که می دونستم عادت نداری پایان تلخ برای کتاب هات رقم بزنی ولی ته کتاب رو نگاه کردم:( ولی به جرأت می گم واقعاً پشیمون شدم از این که به ته کتاب پاتک زده بودم:(

راستی... اون داستان آش!
من قبلاً از زبون باباجی چیزی شبیه این شنیده بودم. یه داستان واقعی واقعی مربوط به هفتاد و سه سال پیش!
می خوام بدونم که شما هم شنونده ی واقعیتی این چنینی بودی یا این که صرفاً از روی تخیلت نوشتی یا این که چندتا داستان رو با هم ادغام کردی و بعد اون ماجرای آش رو خلق کردی؟!

و در پایان... خیلی دوستت دارم!
برات آرزوی موفقیت روز افزون می کنم!
بوووووووووس و بغل:)


...با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم/ یا او نشان ندارد یا من خبر ندارم...
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 تیر 1392 - 07:29 ب.ظ

راسپینا نوشت:

ما توانستیم:)
خواندمش... دیشب! همین حدودا بود که تمام شد:)
 

دوستش داشتم:)
شخصیت پردازیش واقعاً جالب و دوست داشتنی بود برام:)
من دیگه خودم حالم بهم می خوره از این عبارت! اما واقعاً از شخصیت های خاکستری خوشم میاد!
عاشق خلافکارای با اخلاقم! واسه همین عاشق فیلم های هالیوودی ام:))

توصیف ها فوق العاده بود!
داستان سیر قابل قبولی داشت!
کلاً جالب بود...مقدار حدوداً زیادی  دوستش داشتم:)

راستی فرنازجون، با این که می دونستم عادت نداری پایان تلخ برای کتاب هات رقم بزنی ولی ته کتاب رو نگاه کردم:( ولی به جرأت می گم واقعاً پشیمون شدم از این که به ته کتاب پاتک زده بودم:(

راستی... اون داستان آش!
من قبلاً از زبون باباجی چیزی شبیه این شنیده بودم. یه داستان واقعی واقعی مربوط به هفتاد و سه سال پیش!
می خوام بدونم که شما هم شنونده ی واقعیتی این چنینی بودی یا این که صرفاً از روی تخیلت نوشتی یا این که چندتا داستان رو با هم ادغام کردی و بعد اون ماجرای آش رو خلق کردی؟!

و در پایان... خیلی دوستت دارم!
برات آرزوی موفقیت روز افزون می کنم!
بوووووووووس و بغل:)

 

سلام سپیده جونمبغل کردن

میدونی که جزء دوستانی هستی که به کتابخون بودن قبولت دارم و تو رو صاحب نظر میدونم. وقتی هنوز کارهامو نخوندی دلهره دارم و موقعی که نظر مثبتت رو اعلام میکنی یه نفس راحت میکشم و میگم آخیش! سپیده هم خوشش اومد! شصت بالا

خدا رو شکر که کارمو دوست داشتی نازنینم. واقعا خوشحالم که کتابم تونسته نظر مساعد تو و بقیهء عزیزان تالارو جلب کنه. خوشحال

خیلی برام جالب بود که تو و بقیهء عزیزان تونستین هدفمو از ساختن شخصیتهایی که یکسویه نبودن و رفتارهاشون بالا و پایین داشت و خوبی و بدی رو همراه هم داشتن، درک کردی. نوشتن شخصیتهای خاکستری واقعا سخته. وقتی کسی در داستان خوب یا بد مطلقه، نوشتن رفتارهاش کار آسونیه چون طرف همیشه یک جهت گیری خاص داره و مشخصه در هر موقعیتی چه برخوردی نشون میده ولی در مورد خاکستریها (که تصادفا من هم خیلی دوستشون دارم) باید کلی فکرکنی تا بفهمی الان چه عکس العملی بروز میده. خیلی شادم که تونستم این آدمهای خاکستری رو طوری بنویسم که برای خواننده ملموس باشن. تماشای تلویزیون

ها ها! شیطونی کردی رفتی ته کتابو جلو جلو خوندی و بعد پشیمون شدی؟! عیب نداره، من هم معمولا این کارو میکنم که بتونم کتابو با خیال راحت بخونم. ممکنه هیجان و غافلگیریش کمتر بشه ولی عوضش هی به آدم استرس نمیده! مغشوش

در مورد آش، آره عزیزم من هم چنین ماجرایی رو از مامانم شنیده بودم و اون قسمت داستانو از روی همون نقل قول نوشتم. ظاهرا این قبیل کارها قدیمها مد بوده که مشابهش رو تو هم از زبون باباجی شنیدی. چشمک

حالا که به اینجا رسیدیم جا داره یک بار دیگه برای باباجی مهربون آرزوی سلامتی بکنم. از ته دل از خدا میخوام روزی برسه که بتونی باز با این پیرمرد مهربون حرف بزنی و در کنارش راه بری و تو حیاط بنفشه بکاری. گلدعا کردن

دوستت دارم عزیزم. ابزار علاقه

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 بهمن 1391

پیام های ارسالی: 82
اعتبار: 0

1012 مرتبه در 222 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1966 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 مرداد 1392 - 04:22 ق.ظ

فرناز جون سلام...

اول از همه شرمنده که انقدر دیره...این هفته خوندمش...

اما رمان مثل دریا مثل موج...............مثل چشمای نوشین!....مژه بهم زدن

یه داستانه جالب و پر هیجان...و متفاوت...و پلیسی....که یه عشق اون وسطا شکل گرفت و بزرگ شد....درست میگم؟!...

این تو برف گیر کردنه و عمل شکم اون بنده خدا و اینا منو خیلی یاد آنسوی مرز عشق انداخت....

بچه ها راست میگن که اگه اسمتون رو کتاب نبود بازم معلوم بود که قلم شماست....پوزخند بزرگ

من  اون مکانی که شهرک دزدا توش واقع شده بود رو خیلی دوست داشتم!...دمشون گرم!...و ساخت و امکانات خود شهرکه ام برام خیلی جذاب بود...دوست داشتم از نزدیک میدیدم اونجارو!...مژه بهم زدن

از بسم که توصیفاتتون عالی بود!...

دیگه اینکه نمیدونم چرا ولی شخص نوشین رو دوست داشتم...شاید به خاطر سادگیِ بدونِ حماقتی که داشت....

درکل من در حدش نیستم و ببخشید که نظر میدم...گفتنیا روهم که بچه ها گفتن.....

فقط میگم اصلا پشیمون نیستم از خوندنش...لذت بخش بود...

خیلیم خسته نباشین...و ممنون..........قلمتون پایدار...ابزار علاقهگل

 

 

 


ای جان غم گرفته...بگو دور از آن نگاه، در چشمه کدام تبسم بشویمت......
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 مهر 1391

پیام های ارسالی: 36
اعتبار: 0

135 مرتبه در 45 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 62 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 شهریور 1392 - 07:38 ب.ظ

سلام به دوستان گل و خانم نخعی عزیزم

عالی بود از خوندنش خیلی لذت بردم و خسته نباشید میگم بهتون اوج آسمانو هم گرفتم و امشب میخوام بخونمش و میدونم که مثل کتابهای دیگه تون عالی خیلی دوستتون دارمابزار علاقه

مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 21 شهریور 1392 - 02:28 ب.ظ

مجموعه قوانین تالار نقد کتاب

1: در این بخش کاربران فقط در مورد کتاب مورد نظر به بررسی می پردازند. و از مقایسه کتاب ها و نویسنده باید خودداری کنند .

2: با هر گونه توهین به نویسنده و نشر در این بخش بر خورد خواهد شد .

3: کاربران به بررسی و نقد کتاب بپردازند علاوه بر نکات منفی نکات مثبت را هم مطرح کنند

4: از توهین به نظرات یکدیگر جداً خودداری کنید .

5 : مطالبی که به تعریف داستان می پردازند حذف خواهد شد .

6: از برخورد سلیقه ای جدا خودداری کنید.

7: نقد مغرضانه در مورد کتاب ها در این بخش تایید نخواهد شد

عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 27 شهریور 1392 - 01:32 ب.ظ

الهه.ی نوشت:

فرناز جون سلام...

اول از همه شرمنده که انقدر دیره...این هفته خوندمش...

اما رمان مثل دریا مثل موج...............مثل چشمای نوشین!....مژه بهم زدن

یه داستانه جالب و پر هیجان...و متفاوت...و پلیسی....که یه عشق اون وسطا شکل گرفت و بزرگ شد....درست میگم؟!...

این تو برف گیر کردنه و عمل شکم اون بنده خدا و اینا منو خیلی یاد آنسوی مرز عشق انداخت....

بچه ها راست میگن که اگه اسمتون رو کتاب نبود بازم معلوم بود که قلم شماست....پوزخند بزرگ

من  اون مکانی که شهرک دزدا توش واقع شده بود رو خیلی دوست داشتم!...دمشون گرم!...و ساخت و امکانات خود شهرکه ام برام خیلی جذاب بود...دوست داشتم از نزدیک میدیدم اونجارو!...مژه بهم زدن

از بسم که توصیفاتتون عالی بود!...

دیگه اینکه نمیدونم چرا ولی شخص نوشین رو دوست داشتم...شاید به خاطر سادگیِ بدونِ حماقتی که داشت....

درکل من در حدش نیستم و ببخشید که نظر میدم...گفتنیا روهم که بچه ها گفتن.....

فقط میگم اصلا پشیمون نیستم از خوندنش...لذت بخش بود...

خیلیم خسته نباشین...و ممنون..........قلمتون پایدار...ابزار علاقهگل

 

 

 


سلام الهه عزیزم

ممنونم از لطف و مهربونیت.

خوشحالم که کارمو پسندیدی نازنین. ابزار علاقه

 

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 آذر 1390

پیام های ارسالی: 161
اعتبار: 493

3992 مرتبه در 664 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2647 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 27 شهریور 1392 - 01:35 ب.ظ

گل رز نوشت:

سلام به دوستان گل و خانم نخعی عزیزم

عالی بود از خوندنش خیلی لذت بردم و خسته نباشید میگم بهتون اوج آسمانو هم گرفتم و امشب میخوام بخونمش و میدونم که مثل کتابهای دیگه تون عالی خیلی دوستتون دارمابزار علاقه

سلام گل رز عزیزم

وقتی خواننده های خوبی مثل تو نظر مثبتشونو روی کارهام میذارن تمام خستگی نوشتن کتاب از تنم در میره.

مرسی که نظرتو برام نوشتی. بوسه


 

 


من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.
عضو سایت موقعیت: اهواز
تاریخ عضویت: 29 دی 1390

پیام های ارسالی: 14
اعتبار: 9

98 مرتبه در 22 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 39 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 30 شهریور 1392 - 05:55 ب.ظ

مثل همه کارهای خانم نخعی عزیز عالی بود و  خیلی خوشم اومد.


صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 اردیبهشت 1392

پیام های ارسالی: 4
اعتبار: 0

19 مرتبه در 8 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 آبان 1392 - 01:54 ق.ظ

من یه خسته نباشی به خانم نخعی می گم .در یک کلام این کتاب عالیه . خانم نخعی عزیز از اطلاعات دقیق زمانی ومکانی کتاب ممنونم


اگر آن ترک شیرازی به دست ارد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
عضو سایت تاریخ عضویت: 27 آبان 1392

پیام های ارسالی: 37
اعتبار: 0

50 مرتبه در 36 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 8 آذر 1392 - 10:53 ب.ظ

ممنون از خانم نخعی بابت این کتاب البته بگم هنوز تمومش نکردم اما قلم شما رو خیلی میپسندم سبک و روان شخصیت پردازی کتاب خوبه موضوع کتاب، شغل ارژنگ و یک نکته اینکه من اصلا دوست ندارم زمان بندی کتاب قبل از انقلاب باشه اما تئی این کتاب فضا فرق میکنه 

و بگم که من متاسفانه تا به حال به شمال کشور سفر نکردم اما انقدر توصیفات کتاب زیباست که میتونم خودم توی مکان مورد نظر تجسم کنم

تشکر فراوان از خانم نخعی


من شبح مردی بدبختم که شما او را در سیاهچال قلعه دیف دفن کردید خداوند به این شبح برآمده از گور،ماسک کنت دومونت کریستو زد او را از الماس و طلا پوشاند تا شما او را فقط امروز بشناسید "من ادموند دانتس هستم"

<<    <      >    >>
   صفحه:
1 2 


کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*