خواهان نبودم که ببینم این جفا را
درد و غم بودن در این دار فنا را
هرگز نگاه طفل از یادم نمی رفت
آن دم که جلاد زمان بگرفت قفا را
دستان لرزان و نگاه عاجزانه
زان پیرزن کو ترک می کرد این سرا را
دیدم که ویران بود هر گوشه کنارش
دیوار بر سر ریختش، آخر خدا را!!!
لطف و صفایت را چه کردی ای خدایم
از کودک و پیر و جوان بر کن بلا را
ای کاش چشمم کور می شد تا نبینم
اشکی که در خود می شکست اوج صدا را
من دیده ام رحمت ز تو بسیار بسیار
پس از چه اینگونه غضب کردی تو ما را
دوستای خوبم سلام
میدونم خیلی بی وزن و قافیه است و اصلاً نمی شه اسم شعر روش گذاشت. ولی هر چی هست خودم گفتمش. نمی دونم چرا با اومدن زلزله و دیدن تصاویر غمناکی که تلوزیون نشون میداد یه دفعه کلماتی که نمی شه بهشون گفت شعر به ذهنم رسید. دیگه احساسم بود دیگه نمی شد کاریش کرد. منم از ترس این که یادم نره زودی نوشتمش.
شرمنده از بد بودنش. شما خوشگل بخونین.
ممنون.
شاعر صد سال آینده : مریم
مریم احمدی