سلاااااااااااااااااام...
عاقا ما امروز،یعنی دیشبی که شده بود امروز،رسما اغفال شدیم رفت...
آدم انقدر بی اراده؟!...
مثلا قرار بود چند وقتی کتاب نخونم دیگه...
اما انقدر که تعریف کردین و...خود کتاباهم که جلو روم چشمک میزدن....
دل منم که ذاتا آفریده شده واسه هرگونه ضعف رفتنی........خو باز ضعف رفت دیگه!...
آخر سر نشستم بین مثل دریا،مثل موج و قله قاف ده بیست سی چهل کردم و افتاد به قله قاف...
گفتم خب بذار یه کوچولو اولشو بخونم ببینم جریان چیه...یه کوچولو خوندن همانا و کل امروز هروقتی که گیر آوردم نشستم به خوندنِ ادامه اش همان!...
اصولا وسط کتاب هیچ نظر خاصی نمیدم...
ولی طبق معمولِ کتابای خانوم منجزی عزیز،من که جذبش شدم و دوستش میدارم...مخصوصا بعضی جمله هاشو که خیلـــــی...اصلا یه وضعی!
خب برم به جای حرف زدن ادامه اش بدم...
خوش باشید...
ای جان غم گرفته...بگو دور از آن نگاه، در چشمه کدام تبسم بشویمت......