صفحه:   17
نمایش:   481 - 510
تعداد کل صفحه:   47
تعداد کل موضوع ها:   1392


<<    <      >    >>
   صفحه:
12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 

یادداشت های خواندنی
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 2 شهریور 1391 - 10:45 ب.ظ

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بددیدن
وفاکنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که درطریقت ما کافریست رنجیدن


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 2 شهریور 1391 - 10:47 ب.ظ

بی تو هم می شود زندگی کرد
قدم زد، چآی خورد، فیلم دید، سفر رفت؛…
فقط
بی تو نمی شود به خواب رفت… 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 2 شهریور 1391 - 10:51 ب.ظ

زخمهای کهنه خیلی وقتست ک خوب شده اند!
ولی”خوب”با
“مثل روزاول”فرق دارد! 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 2 شهریور 1391 - 10:55 ب.ظ

“دنیا”را بغل گرفتیم گفتند:امن است هیچ کاری باما ندارد، خوابمان برد بیدارشدیم،دیدیم.. آبستن تمام دردهایش شده ایم “حسین پناهی” 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 2 شهریور 1391 - 11:00 ب.ظ

.

ما عاشق فهم و ادب و معرفتیم / ما خاک قدوم هرچه زیبا صفتیم

از زشتی کردار دگر خسته شدیم / محتاج دو پیمانه می معرفتیم . . . 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 304
اعتبار: 249

5513 مرتبه در 990 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2972 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 شهریور 1391 - 02:32 ق.ظ

 

گـاهــﮯ نـدانـسـتـﮧ از یــک نـفـر بـتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ

آنــقـدر بـزرگ کـﮧ از دســت ابـراهـیـم نـیـز کــارـﮯ بـر نـمـﮯ آیـد

 


درست متر کن ! آدم ها هم قد خودشان اند نه هم قد تصورات تو ********** ...... یه روزی ...... یه جایی ...... به هردلیلی اگرازته دل قلبت خندید برای من هم تعریف کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 304
اعتبار: 249

5513 مرتبه در 990 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2972 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 شهریور 1391 - 02:34 ق.ظ

دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،

آهای جماعت...

میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟

شما دقیقا چه رنگی هستید؟!

 


درست متر کن ! آدم ها هم قد خودشان اند نه هم قد تصورات تو ********** ...... یه روزی ...... یه جایی ...... به هردلیلی اگرازته دل قلبت خندید برای من هم تعریف کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 304
اعتبار: 249

5513 مرتبه در 990 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2972 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 شهریور 1391 - 02:36 ق.ظ

همی گویی غمش را در دل نگهدار

نصیحت گو! نمی گویی دلت کو؟!

 

 


درست متر کن ! آدم ها هم قد خودشان اند نه هم قد تصورات تو ********** ...... یه روزی ...... یه جایی ...... به هردلیلی اگرازته دل قلبت خندید برای من هم تعریف کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 15 مرداد 1391

پیام های ارسالی: 59
اعتبار: 28

1181 مرتبه در 208 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1032 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 4 شهریور 1391 - 11:22 ب.ظ

من مرده ام...

به نسیم خاطره ای،گاهی تکانی میخورم...!

همین!!!


جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.
عضو سایت تاریخ عضویت: 15 مرداد 1391

پیام های ارسالی: 59
اعتبار: 28

1181 مرتبه در 208 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1032 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 4 شهریور 1391 - 11:31 ب.ظ

یادم هست...یادت نیست؟!

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

پشت یه لبخند،پنهان است تمام بغضهای من...نخواه که بی پرده بخندم!!!

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

من غریبۀ دیروز، آشنای امروز،فراموش شدۀ فردایم...

پس در آشنایی مینویسم تا در فردای تلخ بیاد آوری...مرا!!!


جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 304
اعتبار: 249

5513 مرتبه در 990 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2972 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 01:48 ق.ظ

 

مهربانیت را به دستی ببخش ؛ که می دانی با او خواهی ماند ....

وگرنه حسرتی می گذاری بر دلی که دوستت دارد ... !!!

 


درست متر کن ! آدم ها هم قد خودشان اند نه هم قد تصورات تو ********** ...... یه روزی ...... یه جایی ...... به هردلیلی اگرازته دل قلبت خندید برای من هم تعریف کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 304
اعتبار: 249

5513 مرتبه در 990 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2972 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 01:50 ق.ظ

 

این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش !

همین بس که :

نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.

 


درست متر کن ! آدم ها هم قد خودشان اند نه هم قد تصورات تو ********** ...... یه روزی ...... یه جایی ...... به هردلیلی اگرازته دل قلبت خندید برای من هم تعریف کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 304
اعتبار: 249

5513 مرتبه در 990 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2972 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 01:51 ق.ظ

 

به ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست

 

 


درست متر کن ! آدم ها هم قد خودشان اند نه هم قد تصورات تو ********** ...... یه روزی ...... یه جایی ...... به هردلیلی اگرازته دل قلبت خندید برای من هم تعریف کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 27 فروردین 1391

پیام های ارسالی: 29
اعتبار: 9

589 مرتبه در 105 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 671 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 02:13 ق.ظ
دریا باش تابعضی ها از باتو بودن لذت ببرند وبعضی ها که لیاقت تورا ندارند غرق شوند؟
 
 
 

آنقدر باورت دارم که اگر بگویی باران خیس میشوم


"دلم گرفت ای همنفس پرم شکست تو این قفس " "تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس"
عضو سایت تاریخ عضویت: 27 فروردین 1391

پیام های ارسالی: 29
اعتبار: 9

589 مرتبه در 105 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 671 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 02:16 ق.ظ

شاهزاده به دختر گفت : من عاشقتم . دختر گفت : لیاقت شما اونیه که از من خوشگلتره و پشت سرت وایستاده . شاهزاده برگشت و دید کسی نیست . دختر گفت : اگه عاشق بودی پشت سرتو نگاه نمیکردی

 

 

 

 
وقتی زندگی برایت سخت شد این حقیقت را به یاد بیاور که,دریای آرام,ناخدای قهرمان نمی سازد...... 

"دلم گرفت ای همنفس پرم شکست تو این قفس " "تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس"
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 312
اعتبار: 454

2632 مرتبه در 525 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1977 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 07:49 ق.ظ

به قـــولِ حسین پناهی

 

این آینده، کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟

 

به قـــولِ والت ویتمن

 

زندگی به من آموخت؛ 

بودن با کسانی که دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است.

 

به قـــولِ برتراند راسل

 

مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،

در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند

 

 


مریم احمدی
عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 30 تیر 1391

پیام های ارسالی: 65
اعتبار: 10

390 مرتبه در 103 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 663 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 03:31 ب.ظ

دوست داشتن از عشق برتر است.عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سرنابینایی.

امادوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.

عشق باشناسنامه بی ارتباط نیست وگذرفصل ها و عبورسال ها برآن اثر می گذارد اما دوست داشتن در ورای سن و زمان ومزاج زندگی می کند.

عشق در هر رنگی وسطحی با زیبایی محسوس با نهان یا آشکار رابطه دارد اما دوست داشتن چنان

در روح غرق است که زیبایی های روح را به گونه ای دیگرمی بیند.

عشق طوفانی و متلاطم است اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشارازنجابت.

دکتر علی شریعتی

 

 


چقدر دلم هوایت را می کند.حالا که دیگر هوایم را نداری...
عضو سایت تاریخ عضویت: 21 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 271
اعتبار: 18

1177 مرتبه در 306 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1069 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 06:09 ب.ظ

سطری از ورلن هست که هرگز به خاطر نخواهم آورد

خیابانی هست نزدیک که پاهایم را از رفتن بدان باز داشته اند

آینه ای هست که مرا برای آخرین بار دیده است

دری هست که من آن را تا پایان جهان بسته ام

در میان کتاب های کتابخانه ام

کتابی هست که هرگز آن را نخواهم گشود

در این تابستان پنجاه ساله خواهم شد

مرگ می فرسایدم بی وقفه 

                                                                                                                               خورخه لوئیس بورخس


شاید زمین،جهنم سیاره ای دگر باشد...
عضو سایت تاریخ عضویت: 21 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 271
اعتبار: 18

1177 مرتبه در 306 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1069 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 شهریور 1391 - 06:31 ب.ظ

 

دست های کوچکش.... به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی مرسد،التماس می کند؛ آقا......آقا دعا می خری؟  حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند و برای فرج آقا دعا می کند!!!!!!


شاید زمین،جهنم سیاره ای دگر باشد...
عضو سایت تاریخ عضویت: 10 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 34
اعتبار: 21

392 مرتبه در 71 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 524 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 12:10 ق.ظ

احتیاجی به تسبیح نیست ....

دستانت را که به من بدهی

با انگشتانت "ذکر دوست داشتن" می‌گویم ... !


هوای تو دارم...چه هوای لطیفیست برای نفس کشیدن
عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 30 تیر 1391

پیام های ارسالی: 65
اعتبار: 10

390 مرتبه در 103 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 663 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 12:20 ق.ظ

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی
جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


چقدر دلم هوایت را می کند.حالا که دیگر هوایم را نداری...
عضو سایت تاریخ عضویت: 5 شهریور 1391

پیام های ارسالی: 1
اعتبار: 0

5 مرتبه در 1 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 5 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 01:18 ق.ظ



دیدی ک سخت نیست

تنها بدون من

و صبح میشود شبها بدون من

این نبض زندگی بی وفقه میزند

فرقی نمیکند با من یا بدون من

دیروز اگرچه سخت، امروز هم گذشت

طوری نمیشود، فردا بدون من

گاهی گرفته ام اینجا بدون تو

تو چی؟ چگونه ای؟

انجا بدون من

 


یه جایی تو قلبت هست که روزی خونه من بود.. به این زودی نگو دیره به این زودی نگو بدرود...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 312
اعتبار: 454

2632 مرتبه در 525 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1977 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 08:59 ق.ظ

 

 

دیگر به خلوت لحظه هایم عاشقانه قدم نمی گذاری.

دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی بینمت.

سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام.

من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ام؟؟؟؟

 


مریم احمدی
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 312
اعتبار: 454

2632 مرتبه در 525 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1977 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 08:54 ق.ظ

 

آمدی رفت ز دل صبر و قرارم بنشین

بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین

دل و دین بُردی و اکنون پی جان آمده ای؟

بنشین تا به تو آن هم بسپارم بنشین

 


مریم احمدی
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 312
اعتبار: 454

2632 مرتبه در 525 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1977 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 08:57 ق.ظ

 

 

 

پا برهنه دوستت دارم تا بدونی هیچ ریگی تو کفشم نیست.

 

 


مریم احمدی
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 12:57 ب.ظ

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
> مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
> شمس پاسخ داد:بلی.
> مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
> ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
> ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
> ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
> - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
> - پس خودت برو و شراب خریداری کن.
> - در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
> ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
> مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
> تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
> مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
> هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:"این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند."
> رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است."
> شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
> رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
> شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 21 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 271
اعتبار: 18

1177 مرتبه در 306 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1069 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 02:21 ب.ظ

ظرف غذای نذری همسایه را نگرفتم، هاج و واج نگاهم کرد؛

گفتم: غذا داریم و این زیادی است؛

به او نگفتم که، اگر فقط ده دقیقه سر کوچه بایستد؛

حتماً یک نفر را می بیند که سطل آشغال بزرگ را می کاود، برای یافتن لقمه ای نان؛

دور و برم پر است از یتیم، نیازمند و کودکان خیابانی؛

یک محل را نذری می دهید؛

بی آنکه حواستان باشد، نیازمندان زورشان به صف ایستادن نمی رسد؛

اگر هم برسد از لباس هایشان خجالت می کشند ..


شاید زمین،جهنم سیاره ای دگر باشد...
عضو سایت تاریخ عضویت: 21 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 271
اعتبار: 18

1177 مرتبه در 306 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1069 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 02:33 ب.ظ

میخواهم  بگویم ......

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست ......

فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ، 

ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر  ،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای

 فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند .

فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ 

که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ...

فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر ،  همه جا سر میکشد ........

فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است.

" دکتر شریعتی"


شاید زمین،جهنم سیاره ای دگر باشد...
عضو سایت تاریخ عضویت: 27 فروردین 1391

پیام های ارسالی: 29
اعتبار: 9

589 مرتبه در 105 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 671 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 02:41 ب.ظ
هر وقت از کسی جدا شدی بهش بگو برای همیشه خداحافظ هر چند با این کار قلب او را میشکنی و او را ناراحت می کنی ولی از انتظار نجاتش میدهی   

 

یکی بود ، یکی نبود
اون که بود تو بودی
اون که تو قلب تو نبود من بودم
یکی داشت ، یکی نداشت
اون که داشت تو بودی ، اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم
یکی خواست ، یکی نخواست
اون که خواست تو بودی ، اون که نخواست از تو جدا شه من بودم
یکی رفت ، یکی نرفت اون که رفت تو بودی ، اون که بجز تو دنبال هیچکس نرفت من بود

 


"دلم گرفت ای همنفس پرم شکست تو این قفس " "تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس"
عضو سایت تاریخ عضویت: 27 فروردین 1391

پیام های ارسالی: 29
اعتبار: 9

589 مرتبه در 105 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 671 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 شهریور 1391 - 02:45 ب.ظ

 

 

 

سخت ترین دوراهـی:
دو راهی بین فراموش کردن و انتظار است.
گاهی کامل فراموش میکنی
و بعد میبینی که بایدمنتظر می ماندی.
و گاهی آنقدر منتظر می مانی که
میفهمی زودتر از اینها بایدفراموش میکردی
 
 
مرا به ذهنت نه…. به دلت بسپار….
 
من ازگم شدن درجاهای شلوغ
 
...میترسم
 
 

 

 

 

 


"دلم گرفت ای همنفس پرم شکست تو این قفس " "تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس"

<<    <      >    >>
   صفحه:
12 13 14 15 16 17 18 19 20 21  ...


کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   4 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*