عرض ادب و احترام خدمت همه ی دوستان .
حقیقتش تصمیم گرفتم یه روز دیگه در خدمت مخاطبین نشر خوب علی باشم به دو دلیل.
اول این که روز پنج شنبه دوازدهم ،متاسفانه فقط یک ساعت تونستم در خدمت دوستان باشم و ظاهرا تعدادی از دوستان بعد از من اومده بودن و تعدادی ایمیل و پیام و تلفن داشتم که از این بابت دلگیر شده بودن.
دوم به خاطر اون دسته از دوستانی که به دلایلی نمی تونستن هفته ی اول به نمایشگاه برسند. به خصوص کسانی که با کاروان های دانشجویی راهی نمایشگاه می شند و یا مسافرانی که موفق به تهیه بلیط برای هفته ی اول نمایشگاه نشدند..
به همین جهت همین جا اعلام می کنم اگه عمری باشه و خدا توفیقش رو نصیبم کنه ،جمعه 20 اردیبهشت از ساعت 2 بعد از ظهر به مدت یکی دو ساعتی مجدداً در خدمت همه ی شما سروان و دوستان عزیزم خواهم بود.
امیدوارم این بار سعادت دیدن دوستان بیشتری رو داشته باشم. راستی همین نیم ساعت پیش دوستی به من تلفنی یاداوری کرد که خود خودم با ماهان عزیز صحبت کردم،از حال و احوال کوچولوشم پرسیدم و من تازه یادم افتاد که ای وای من...یعنی این دیگه از آزایمر" ننه آقا " در قله قاف هم گذشته!
تورو خدا اگه از این اشتباهات از من سر زده ، از چشمم نبینید ،به خدا اون روز کمی سرم شلوغ شده بود و دلم می خواست به همه به یک میزان توجه کنم و خب فکر می کنم چشم و دست کم آورده بودم و ناچار از میزان تمرکزم کم شده بود!
همه تونو به خدای بزرگ می سپارم و به امید دیدار.....
هم قطارای دوست داشتنی من...مرسی از تعریفای خوشگلو جیززززززز کنندتون که باعث شد منم نمایشگاه بخوام!.. خب چیه مگه؟!...:(...هم قطارام میرن خوش به حالشون میشه,اونوقت من اینجا باید بشینم تو دودکش قطار.. ولی بیرون شوخی...خواهشا از طرف ما دریایی ها که ازتون دوریم, از اونجا بودن بیشتر لذت ببرین که یه کوچولوشم سهم ما باشه...
پ.ن:الان خواستم بگم که من کنار دریا زندگی میکنم که شاید منم یه کم بتونم انتقام جیز جیز شدنمو بگیرم...:) حالتون خوش..
سلام سلام سلام...
خوبید دوستان؟
خوب خوشحالم که همه با توجه به محتویات تاپیک حضور فعال و پرشوری در نمایشگاه داشتند.. هرچند امسال نمایشگاه خیلی خیلی خلوته... اما بازم خدا رو شکر...
خوب ما از اون جایی که اصلا بند نبودیم نمایشگاه شروع بشه و روز اول باشه و ما باشیم و کتابامونو نخریم.. اینه که همون روز اول بدو بدو رفتیم یه هفت هشت ده جلدی از کتابای نشر علی رو زدیم زیر بغلمون و اومدیم تو غرفه مون.. بماند که همکار جانمون از خنده غش رفته بود و ما یه کم سرخ و سفید سوتی که پیش بچه های نشر علی دادیم بودیم... خوب چی کار کنیم.. انقدر بدو بدو بودیم اصلا لیست مون یادمون رفته بود... بعد برشور خوشگل نشر رو دادند دستمون هم زمان که داشتیم تلفن هم جواب می دادیم... می گفتیم خوب به ما لیست بدید... انقدر گفتیم اخرش همسر خانوم خسروآبادی گفتند... خوبید؟ خوب این برشوره دیگه.. این جوری غرفه خودتم کتاب می فروشی؟ دیگه هم خنده م گرفته بود هم خواهرم داشت می خندید و هم خجالت از سر و روی خودم می بارید... بعد که برگشتم غرفه و خواهر دیگه مون رسید نمایشگاه رفت بقیه لیست مون رو برامون گرفت که دیگه نور علی نور بودجه به ته مه هاش نزدیک بشه... پنجشنبه هم همون طور که با عاطفه ی عزیزم قرار داشتم بدو بدو رفتم و هم خانوم بهارلویی نازنین رو دیدم هم عاطفه جان رو ... ازشون کتاب هم گرفتم که تا اینجا با توجه به اینکه وقت نزاشته برامون نمایشگاه کتابا همه در قرق (؟) خواهر کوچکمان است تا نمایشگاه تمام شود از سلطه ش خارجش کنیم... عصرش دوستانم اومدند رفتند برام کتاب شعرام رو گرفتند.. از اون جایی که ما قراره هر روز نمایشگاه باشیم.. هنوز لیست خرید های خواهرزاده کوچولوم تموم نشده و امروز هم یه کتاب شعر خوب که خیلی دنبال ناشرش می گشتم رو خریدم...
امروز دوباره سری به نشر علی زدیم و از ادمین جان اجازه گرفتیم ادرس غرفه مون رو هم بزاریم دوستان دوست داشتید تشریف بیارید ... بسی بسیار بسیار خوشحالمون می کنید... ببخشید دیگه.. ما چون غرفه داریم خیلی نمی تونیم مثل سال های قبل زمان زیادی رو بزاریم.. میایم یه ربع بیست مین چرخ می زنیم و دوباره برمی گردیم به مقر مون...
مخصوصا خانوم نخعی نازنیم... بسی بسیار بسیار بسیار هم خوشحال می شیم.. البته الان دیدم خانوم منجزی عزیز یه بار دیگه هم هستند نمایشگاه.. نمی دونم بقیه نویسنده ها هم باشند.. بازم هر طور شده از غرفه می زنم بیرون و میام که از نزدیک دوباره ببینمشون...
با تشکر از ادمین عزیز... آدرس رو گذاشتم پیش شون
سلام به همه ی دوستان و همکاران محترم.
روز جمعه طبق قولی که دادم ساعت یک نمایشگاه بودم و توی غرفه و لطف بیش از اندازه دوستان که شرمندم کرد.وقتی رسیدم غرفه آرزو ی عزیزم و امیر و سعید و مصطفی بودن ...بهم خبر دادن خانم نادریان عزیز هم اون جا هستن مشغول امضا و احوالپرسی بودیم که بچه ها بیرون غرفه رو نشون دادن و گفتن خانم کریمی هستن و من که از سالها پیش با خانم کریمی تلفنی ارتباط داشتیم و اما هرگز همدیگر و ندیده بودیم رفتیم بیرون و بغل و بوس و گفتگو تا اینکه خانم نادریان عزیزم هم اومدن و خواننده ها ی عزیز چه اونایی که میشناختم و چه اونایی که نمیشناختم دور هم جمع شدیم و بحث داغ رمان اون قدر داغ شد که راه رو سد کرده بودیم مثلا نویسنده بودیم ...بعد از مدتی خانم خیری رو ملاقات کردیم و تا ساعت سه و نیم دور هم بودیم و با مهربونی همه ی عزیزانی که زحمت کشیده بودن و اومده بودن و من اسم نمی ارم چون می ترسم کسی رو فراموش کنم .بعد از اینکه کمی خلوت شد رفتم توی غرفه داشتم با ارزو جون گپ می زدیم که خانمی خوش رو بیرون غرفه داشتن با امیر صحبت می کردن و امیر من و صدا کردن و گفتن خانم بهارلویی هستن و واقعا خوشحال شدم که ایشون و ملاقات کردم با اون روی خوش و مهربون خلاصه که روز خوب و به یاد ماندنی بود .تا یادم نرفته بگم مسول کافه رمان هم اومدن و با اون لبخند شیرین و چهره ی با وقارشون کلی ازمون عکس دسته جمعی انداختن ای وای انگاری آلزایمره داره فراگیر می شه فهیمه پوریا ی عزیز یادم رفت جای همه ی اونایی که نبودن خالی روز خیلی خیلی خوبی بود با کوله باری از خاطره و اندوخته و پیشنهادات جالب و شنیدنی خواننده های عزیزم یه خبر خوب دیگه اینکه مستانه یه دونه ش هم برای دوا پیدا نمی شد
ممنون از همه ی کسانی که زحمت کشیدن و اومدن و ما رو شرمنده کردن امیدوارم با کارای خوب و به یاد ماندنی خوشحالشون کنیم ممنونم از خانواده ی نشرمون مثل همیشه مهربون و خوش برخورد .
سلام و شب همه آروم و زیبا روز 5شنبه من به نمایشگاه رفتم اما دیر رسیدم و همه ی دوست جونا رفته بودن . اخه با پسرم رفتم و علی مجبورم کرد که اول بریم تمام سالن ها و غرفه های کودک و نوجوان رو ببینیم و خرید کنیم . بعد گرسنه اش شد و باید ساندویچ می خورد !! خلاصه شتابان وارد شبستان شدم و در میان راهروها سرگردان بودم که یکی صدایم زد و دیدم که سحر عزیزم ( خانم امیر جهادی) هستن همراه با دختر نازشون . کلی خوش حال شدم و بعد از ماچ و بغل و بوسه ایشون گفتند که بچه ها نیم ساعتی میشه که رفتن . ناراحت اما خوشحال ( چون ایشون رو دیده بودم خوشحال بودم ) سری به غرفه علی زدم و خانم نوری کوچک هم تشریف داشتند . بعد سری به غرفه های دیگر زدم . نزدیک شادان دیدم علی نیست . ای بابا عجب مصیبتی . داشتم شماره اش رو میگرفتم که دیدیم خندان و کتاب به دست امد و کتاب بوووووووووووووووووووووووق رو برای من به مناسبت روز مادر خریده بود . اشک شوق توی چشام حلقه زده بود که گفت مامان یه خانمی توی غرفه ی شادان به من گفت تو پسر گندمی؟!!!!!! القصه رفتم جلو و دیدم که خانم حمزه لو هستن و از شباهت چهره علی به من حدس زده بودن . دیگه با علی کم کم راه افتادیم به طرف خانه ....
سلام سلام سلام
سلام به همه دوست جونایی که دیدموحسابی کیف کردم ازحضورووجودشون(نیلو- محیا-سمانه-سپیده -مامان عزیزش-طیبه فرشی گلم-سحرجوون-مریم-الهه-الناز-پردیس-وصدالبته ادمینه بسیاربسیارخوش اخلاقه امسال که اقاقدم این فسقلیشوباید طلابگیری خیلییییییییییییییییییییی توروحیه باباتاثیرداشته ها بدجوروارزوی گلم ....بخدامن خیلی تلاش کردم کسی یادم نره )وهمه دوست جونایی که ندیدموبه یادشون ذکرخیرکردیموبازکیف کردیم ازبودنشون
البته خیلی دلم میخاست فرنازجونموگندم جوونوافسانه جونم ببینم
اما خداییش خیلی خیلی دلتنگ دوستابودم نمایشگاه بهونه ای بیش نبودمخصوصانیلوجونم که اگه سنگم ازاسمون میباریدبرادیدنش خودمومیرسوندم بقیه دوس جونا همینکه میدونم نزدیکن دلم خوشه بازهروقت بخوام میبینمشون وخودشون میدونن که عاشقشونم به شدت
ازپنجشنبه که رفتم نمایشگاه که همه دوستاحسابی تعریفیدنواصن وقتی این بزرگان حرف میزنن من چیکاره ام براتعریف مجددوالله بخدا من عددی نیستم اخه درمقابلشون اووووچیک همشوووونم
البته تنهانکته ای که کسی ندیدوکاملا بنده درجریانش بودم این بودکه این افسران محترم راهنمایی رانندگی که درودخداوند برانهاباد!!!!!!!!!! سه دوربنده روازدم ایستگاه مصلاهدایت کردن به قنبرزاده وبهشتیومجددرسالتوقنبرزاده و....چراکه همگی متفق القول میگفتن بروجلوپارکینگ نمایشگاهه!!!!!!!!!!!!!!(ای توروح پرفتوحشون)تاخداپدرشوهمه جوره بیامرزه واگه هس نگه داره یکیشون گفت خانم الکی نچرخ تمام پارکینگابستس توکوچه های اونطرف جاپارک پیداکن برخیابونم نزارکه همش حمل باجرثقیله !!
یه تشکربسیاربسیارجانانه دارم ازعاطفه جونم
عزیزم توشاید یه بارمنویادت رفت اما خدایی بیشترازبقیه یاداوریم کردیا عمراهیچکدوم ازبچه هاروانقدبه یادنیوردی !مرسی ازدوستی یادوستانی که طی تماسای تلفنی منویادکردن ازهمین تریبون به شخصه تمام قدازشون تشکرمیکنم همینطورازعاطفه عزیزم
مسئله ای نیس گلم این طبیعیه شمایه نفری خب به هر حال نویسنده بنامی هم هستی همه بچه هامیشناسنت اماخب ماهمگی جزوکاربرایی ام سخته هممون توذهنت بمونیم
بازم ممنون عزیزم دیگه انقدشرمندم نکن
سلام به دوست جونای عزیزم
ببخشید که با دوروز تاخیر اومدم
جمعه چه روز پر خاطره ای بود برام همین دوروزه دلم برای دوستان عزیزم و نمایشگاه تنگ شده .
جونم براتون بگه اولین اتفاق دیدن روی ماه دوست عزیزم بود با هم قرار گذاشته بودیم وحسابی سورپرایزم کرد چون کتاب تازه چاپ شده خودش به اسم ایستگاه آخررو برام آورده بود و منم که حسابی منتظر این اتفاق خوب بودم کلی ذوق کردم نمیدونم چطوری ازش تشکر کنم برام امضا کرده بود و من جزو کسایی بودم که کتابوبهشون هدیه کرده بود حسابی شرمنده اش شدم .
بعد هم خانم اکبری عزیزم رو دیدم دقیقا شبیه تصوراتم بود همون ذهنیتی که ازش داشتم صداشو شنیده بودم و با هم تلفنی اینترنتی و دورادور داستان مشترکمونو نوشته بودیم و من همون طور چهره شو ساخته بودم تو ذهنم خوش رو، خانم و مهربون وکلی رو بوسی و خوش و بش کردیم
کنار رویا جون یه خانم قد بلند خوش هیکل چشم و ابرو مشکی با چهره ای خاص ایستاده بود و فهمیدم خانم کریمی عزیزمه که از راه دور اومده بود و اینکه مربی ورزشه و تربیت بدنی خونده کاملا با قدو هیکلش میشد حدس زد البته با خواهرش که خیلی شبیه هم بودند اونقدر خونگرم بود که سریع با هم جور شدیم ودر این بین هم خواننده های خوب کتابامون مارو مورد لطف قرار میدادن و امضا میگرفتن ما همچنان مشغول گپ و گفتگوی خودمون بودیم و کلی پذیرایی شدیم وبالاخره هم من دل کندم و رفتم تا باقی کتابایی رو که میخواستم بخرم البته بیشتر این پسر جونم بود که خسته شده بود و منم دلم براش سوخت که اونقدر سرپا وایستاده دل کندم و خداحافظی مفصلی هم داشتیم
خیلی روز خوبی بود دلم میخواد یه روز دیگه هم برم ولی وقتی یاد جای پارک ماشین و پیاده روی بعدش میفتم یه کمی تنبلی میاد سراغم و پشیمون میشم کلی کتاب دیگه مونده که میخوام بخرم .
هنوز هدی جونمو ندیدم که دلم براش یه ذره شده .
کتاب مستانه رو هم که میخواستم متاسفانه نبود
به هر حال روز به یاد ماندنی بود از آدمین ،آرزو و کل پرسنل نشر علی هم تشکرمیکنم خیلی زحمت میکشن و خسته نباشید بهشون میگم
سلام به تمام دوستان عزیز. من باز هم اومدم، البته بهتر بگم باز هم رفتم، به نمایشگاه! پنجشنبه وقتی به خونه رسیدم دیدم کتابایی که می خواستم وقت نکردم بخرم. خواهرم که بیشتر همپای چنین وقتاییه گفت منم کتاب های کنکور فوقم رو نخریدم وتصمیم گرفتیم باز هم بریم. البته توی پرانتز اضافه کنم که خواهرم کرایه ی اومدن پنجشنبه اش رو گرفت و کرایه اش دست گرفتن قله ی قاف بود قبل از من. روز بعد یک دفعه دیدم میدون خالی کرده و می گه نمی آم خودت برو من وسط کیان خوندنم( خواهر ما هم رفت توی لیست طرفداران کیان!) وقتی دید یه جوری نگاش می کنم گفت خب باشه می آم . ما هم نون رو چسبونیدیم به تنور گفتیم خب تو که می خوای بری برای منم خرید کن. چشمش زد بیرون که چی؟! تو بشینی قله ی قاف و کیان بخونی؟ خودت برو. دست از پا درازتر موندیم تنها! خبر رسید برادر جان می خواد بره و گفت تو هم بیا. درود بر ماهان عزیز و بر پدر راهنمایی و رانندگی صلوات با پارکینگ ! خریدهامو کردم و گفتم یه سر هم به نشرمون بزنم( من خریدای نشر کرده بودم و به خاطر چند کتاب منبع رفته بودم نمایشگاه) رفتم در غرفه به امید دیدن همکارای خوبم. واقعا از صمیم قلب می گم خیلی دوست داشتم خانم اکبری و خانم نادریان رو ببینم که اولی سعادت داشتم و دومی نه! در غرفه که رسیدم از آقای نورری عزیز سراغ خانم اکبری رو گرفتم که از شانس خوبم توی غرفه بودند و گفتند سعادت دیدار خانم کریمی هم نصیبم شده. کمی با دوستان خوش و بش کردیم و با حضور خانم کریمی بحث داغ فیلــ*ــترینگ با چند مخاطب عزیز شد. گفتم برعکس اونی که می گن " ما می توانیم" این جا دست تسلیم بالا می برم که " ما نمی توانیم" و دستمون بسته است. بعد با خانم کریمی بحث کار مشترک و آنلاینمون با خانم منجزی پیش اومد که مگه می شه که گفتم این یکی رو " ما می توانیم" باز تو پرانتز منظورم خود حقیر و خانم منجزی بود. براشون جالب که من گفتم شاید توی یک پاراگراف کتاب های مشترک، یک خط یک خط جاهامون رو عوض کرده باشیم و یه خط ایشون نوشته باشن و یک خط من. بالاخره دل از همصحبتی خوبی مثل این دو بزرگوار کندم و راه افتادم با همسر برادر برای خرید کتاب " لطفا گوسفند ..." اما طفلک از بس گشت و نیافت نا امید شد . از اون روز توی شک و تردیدم حالا که کتاب " لطفا گوسفند..." گیرمون نیومد پس می شه گوسفند... ببخشید پر حرفی کردم. هان راستی تا یادم نرفته بگم که بعضی از دوستان در پیام های خصوصی خواسته بودند دوباره بیام . خیلی دوست دارم اما بستگی داره به همون ابر و باد و مه و خورشیدی که سابق گفتم. خورشیدش درس پسرمه و معلوم بشه دو تا امتحانی که توی اردیبهشت داره کی هست. اگه شنبه نبود روی چشمم باز هم جمعه می آم. دوستدار همگی تون.
سلام دوستان
همین الان از نمایشگاه برگشتم. این دفعه دو برابر دفعهء قبل خسته شدم و دیگه توبه نامه نوشتم که با گروه نرم نمایشگاه. رانندهء بدجنس اتوبوس ما رو دم در شمالی نمایشگاه پیاده کرد که تا شبستان دو کیلومتر راه بود و از همه بدتر مسیر برگشتش با بار سنگین سربالایی هم بود در نتیجه من الان آش و لاشم ولی با وجود همهء اینها روز خیلی خوبی بود.
دوستان زیادی زحمت کشیده و از راههای دور اومده بودن که واقعا از دیدارشون لذت بردم و از شوق گریه ام گرفت. ستارهء گلم که از کرج پاشده بود این همه راهو اومده بود که همدیگه رو ببینیم اون هم با دو تا بچه. پسر بزرگشو امروز نفرستاده بود مدرسه که با خیال راحت بیاد و اون پسر کوچولوی نازنینش هم که واقعا خوردنی و ملوس بود. الههء نازنین که امروز فقط لطف کرده و به خاطر من اومده بود، هدای عزیزم، نارین دوست داتشنی و تعداد زیادی از دوستان اینترنتی سایر سایتهای کتاب و کتابخونی که دیدن همگیشون برام وجدانگیز بود و منو به شوق آورد.
کم و کسری کتابامو خریدم و فقط چند تاشو نتونستم پیدا کنم و خیلی وضع کتابام بهتر شد.
یه کتاب پلیسی از نشر دیگه ای خریده بودم که موقع خوندن همش برگ برگ شده بود. امروز بردم بهشون نشون بدم که بدونن صحافیشون چقدر وضعش بده و با روی خوش کتابمو عوض کردن و یه کتاب دیگه هم به عنوان عذرخواهی بهم هدیه دادن. همیشه خدا قسمت کنه از این صحافیهای بد!
رفتم نشری که اولین کتابمو چاپ کرده و دیدم کتابم چاپ شده با قیمت بالاتر و هنوز هم روش خورده چاپ دوم!!!! خیلی حرص خوردم. آخه واقعا حق التالیف نویسنده با این همه زحمت خوردن داره که این کارها رو میکنن؟ مگه کلش چقدره که ارزش کلاهبرداری اون هم در عالم فرهنگ و ادبیات رو داشته باشه؟ تلفنی که با همسر درددل کردم، میگفت میتونیم بریم شکایت کنیم ولی راستش حال و حوصلهء دادسرا و دادگاه و پاسگاه ندارم، مگه این که همسر منو سر شوق بیاره. فقط برای هزارمین بار خدا رو شکر کردم که دارم با نشر خوب علی کار میکنم، جایی که پر از صداقت و محبته و آدم وقتی کتابشو میده دستشون خیالش از هر نظر راحته.
من نمیدونستم اون دوست اینترنتی که تو یه سایت دیگه باهاش آشنا شدم و کتابش رو چند روز قبل خریدم همین دوست جان خودمونه! الان از توضیحات افسانه جون فهمیدم و برام خیلی جالب بود که هر دو باری که این دوست عزیز رو تو اینترنت شناختم، ازش خوشم اومده!
گندم عشقم امروز هم داشت میومد نمایشگاه و بعد گفت دیرتر میرسه و من چون با عده ای رفته بودم نمیتونستم بمونم تا دوباره بوس و بغلش کنم.
ماهان نازنین هم دلش اونجا بود و با تماسهای تلفنیش مدام بهم انرژی تزریق میکرد. حالا خوبه سمیه خونه شون نزدیکه و بیرون نمایشگاه هم میتونم ببینمش و نباید تا سال آینده حسرت به دل بمونم.
از بین دوستان خیلی عزیزی که تا حالا سعادت دیدارشونو نداشتم خیلی دلم میخواست طیبهء گل و سمانهء دوست داشتنی رو هم ببینم و وقتی نامه هاشونو خوندم دیدم این احساس مشترک بوده و دل به دل راه داشته. امیدوارم اگه ایشالا عمری بود نمایشگاه سال آینده حتما ببینمتون.
دیگه خرید چندانی ندارم ولی باز هم دلم میخواد برم نمایشگاه.... عاشقتونم دوست جوونای نازنینم.
پ.ن :راستی عاطفه جون این دفعهدیگه یادم نرفت! کتابمو برات امضا کردم و گذاشتم پیش ادمین که جمعه رفتی ایشالا بگیری.
با سلام مجدد من هر چی منتظر شدم تا شاید این صفحه ی ارسال پیام، با من از درِ آشتی در آد بطور کامل باز بشه ،نشد ، پس به ناچار به همین صفحه نصفه نیمه قناعت می کنم.
القصه...ما به نمایشگاه رسیدیم و به سوی شبستان(جایی که با گندم قرار داشتم) رفتن که نه بهتره بگم پرواز کردم،ولی همون ابتدای کار ما (من و گندم) عینهو پت و مت دچار سردر گمی شدیم ،در حالی که هر دو بالای پله ها و کنار در ورودی شبستان بودیم همدیگه رو پیدا نمی کردیم!!!!
گندم زنگ میزد نیلو کجایی؟
من: بلای پله ها دیگه!
گندم: همون پله زیادا ؟
من: آره بابا
گندم:پس چرا نمیبینمت؟منم که همون جام ؟!....
واین گفتگو ها همچنان ادامه داشت تا این که کاشف به عمل اومد که ما سر تعداد پله ها با هم تفاهم نداریم:))) من به 10-15 پله میگفتم زیاد و منظور گندمی اون 70-80 پله ای بود که خدا نصیب نکنه من فرداش گرفتارشون شدم و کاملا متوجه معنی و مفهوم پله ی زیاد شدم:)))
باقی ماجرا رو دوستان با شرح و تفصیلات و عکس گفتند و من اگه دوباره تعریف کنم میشه حکایت سریال های تکراری تی وی جان!! پس میگذرم!
از این که سعادت دیدن نویسنده های گلمون رو از نزدیک داشتم خیلی خیلی خوش حالم،:
فرنازگلم ،سحر نازنینم والبته دختر قشنگش،عاطفه جان که چقدر غصه خوردم نتونستم امضای خوشگلشو داشته باشم،فرشته خانم گل ،مریم احمدی مهربون و خانم بهارلویی عزیز.
کاش سعادت داشتم و وقت یاری می کرد و روز جمعه هم میتونستم برم نمایشگاه و سایر عزیزان مخصوصا افسانه جون همسن جانِ خودمو میدیدم :((
دوستان و هم تالاری های گل:گندمی عزیزدلم ،سپیده گلی با مامان مهربونش،سمیه ی عزیزم که واقعا شرمنده شم اون روز خیلی اذیت شد،سمانه فرشته ی مهربون تالار که به خودم آفرین میگم چقدر خوب تشخیص دادم واقعا به همون مهربونی بود،الناز نازنین،الهه ی گل،مریم عزیزو دختر خوشگلش،مهناز نازنین و دوست خوبش ،طیبه ی عزیزم و پردیس جان وبهزاد عزیز،
خیلی خیلی دوستون دارم واز دیدنتون خوش حالم.
و اما اصل مطلب والا من خودمو آماده کرده بودم که اون پشت غرفه نشر فخیمه علی یک عدد مدیرجان ،با اخمهایی درهم پیچیده موهایی فرفری و صورتی گندم گون ببینم( گردن اونایی که گفتن) ولی با یک آقایی بسیار خنده رو ومهربون و موهایی که فرنداشت روبرو شدم! البته این همه تفاوت و تغییر میتونه به قول سمیه از اثرات وجود اون هدیه ی الهی باشه که امیدوارم سالیان طولانی زیر سایه ی پدر و مادرش صحیح و سالم و خوشبخت زندگی کنه.
آرزو خانم گل هم که دقیقا شبیه تعریفاتی بود که در موردشون شنیده بودم ،به همون خانمی و گلی .
من مطمئنم امسال برای من سال بسیار خوبی خواهد بود چون، در همون ماههای آغازینش سعادت دیدار همخونه هایی نصیبم شد که دیدنشون آرزوم بود.
به امید دیدار مجدد.
قربون همگی .نیلوفر
سلام به ذوستای خوبی که نمایشگاه بودن. آقا ما قبول نداریم شما هی می رین همدیگه رو می بینین اونوقت ما اینجا لحظه بشماریم. از دوستایی که براشون امکان داره بخصوص فرناز بزرگه خانم اکبری گل و بقیه عزیزانی که می تونن دوباره بیان ما 18 میایم. اینقدر روزای اول نرین که روزای آخر نبینیمتون.......امیدوارم روزی که میام بتونم روی گل شما رو ببینم..........بای تا لحظه دیدار
سلام...
میخوام خلاصه بنویسم...یعنی کوتاه.....قول میدم....
امروز من بازهم رفتم نمایشگاه...آخه نمیشد که از خیر دیدن خانوم نخعی گذشت...کتابم رو هم بردم برام امضا کنن!...دلتون بسوزه!!...
تازه کلی ام به خاطر من معطل شدن...چون من دیر رسیدم...
بعدم ستاره جون و 2 تا مرد کوچولوشو دیدم...بمیرم،آخه پسر بزرگ ستاره جون یه لحظه فکر کرد برادر کوچولوش رو گم کرده...بچه ضعف رفت...بغض کرده بود...مرداهم که میدونین گریه نمیکنن...و میرن یه سمت دیگه......
خلاصه که من امروز یه مرد دیدم...یه مرد 11 ساله....حس علیِ ستاره جون به برادر کوچولوش رو خیلی دوست داشتم.....تبریک میگم بهت ستاره جون،برای داشتن یه همچین مردی....
دیگه خانوم نخعی و ستاره جون رفتن...گندم جون رو هم نتونستم ببینم...
آقای مدیرم گفتن کسی نمیاد دیگه.....منم دیگه برگشتم خونه...
یعنی عاشق نمایشگاه کتاب رفتن خودمم!!!....
همین....!
خلاصه که خیلی خوشحالم که نویسنده های عزیزم و هم تالاری های نازنینم رو دیدم....
و متاسف که نتونستم بقیه رو ببینم....
دیگه برم.....دوستتون دارم یه عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالمه،بای....
(موفق شدم عایا؟!)
سلام واقعا الان تو شوک بدی هستم ...فکر کنید نیم ساعته دارم داستان امروز که با پسرا رفتیم رو مینویسم داشتم شکلک میگذاشتم ....ارسال کنم دستم رفت رو یه دگمه کیبورد برگشت صفحه قبلی همه پرید ......وااااااای .....یعنی یه وضیه
برا همین کلی میگم ....حیف چقدر خوشمل نوشته بودم .... ....ولی چون فرناز عزیز دلم کامل نوشت و همینطور الهه گلم .... خلاصه دوباره مینویسم ........(خدا بهتون رحم کردا)
قرار بود جمعه بیام ولی وقتی فهمیدم فرناز جون فقط امروز میاد با بچه ها اومدیم 7 صبح بیدار شدن تا 10نمایشگاه باشیم ....سر راه سری به نارین عزیزم زدیم و کلی ذوق کردیم و مسابقه 20 سوالی ...آخرم خودم گفتم کی هستم
بعد رفتم نشر خوبم علی اولین نفر امیر خان رو دیدم و سلام احوالپرسی کردیم به قول دوستا خندان و خوش رو منم موافقم از همون آقا پسره گله..... البته منو از روی قیافه و از سالها قبل میشناختن ولی موقع خداحافظی پرسیدن نام کاربریم چیه...
آرزو جونو هم سعادت نداشتیم امسال ببینیم و سلام رسوندیم.......
وااااااااای فرناز عزیزم رو دیدم دورش شلوغ بود ....با اون لبخند ناناز و مهربونیش و اخلاق خوشش که دیگه نگو
.....وکلی بغل ....بوس و.....وکتاب نازنینشون امضا شده چه کیفی داره.....
هدای عزیزم هم اونجا بود و کلی خوشحال شدم از دیدن این دوست مهربون و فهیم....
منتظر گندم شدیم نیومد تلفن زدیم بر نداشت ..دوری زدیم دوباره برگشتیم ..
..وووو ...الهه رو دیدیم ...و کلی ذوق ... بی مقدمه بهش گفتم عروسم میشی ...اوناهاش اونم پسرام ...کلی خندید ...بعد هم ماجرای گم شدن امیر و هول کردن علی که الهه توضیح داد ...وممنون از لطفش ولی خوب الهه جونم علی 12 سالش تموم شده مرد شده دیگه ....ما اندازه اون بودیم دو تا بچه داشتیم......................
خلاصه که بادیدن فرناز عزیز و مهربونم و دوستان کلی خوشحال شدیم با اینکه وروجک خستم کرد ولی می ارزید به دیدن دوستان........امیدوارم دوستان دیگه و نویسنده های محبوب نشر رو ببینم ...
راستی چه میکنه نشر علی..... جلوی غرفه کسی رو دیدم که باورم نمیشد معلم دوران دبیرستانم با خواهرش اونم بعد از 20 سال.....علیه دیگه.....
از فرناز مهربون و دوست داشتنی و الهه عزیزم جدا شدیم و امیدوارم دوباره برم نمایشگاه و دوستان زیادی رو ببینم.....راستی با یکی از اعضا که همسر خانم خسرو آبادی بودن هم صحبت کردم و حالشونو پرسیدم و تاریخ تولدشونو کش رفتم ....تا بعدا تبریک بگم
برای همتون آرزوی سلامتی و موفقیت دارم .....
ممنونم فرناز جون...خیلی لطف کردی عزیزم.... بی صبرانه منتظرم تا بتونم کتاب جدیدت رو برا خودم داشته باشم به خصوص که اولین کتابته که با امضای خودت بهم می رسه!بازم سپاسگزارم انشالا که همیشه تندرست و سلامت و موفق باشی.
اخه چرااا؟
اول همگی سلام
کلی دلم اتیش گرفت انقدر بهتون تو نمایشگاه خوش گذشت و من نبودم .اول شرمنده وعذر خواهی از این که نتونستم بیام .به دوستان خصوصی گفتم که بلیط هم گرفتم اما مجبور شدم پس بدم اخ اخ .مادرم هفته پیش ناگهانی عمل قلب شد درست روزی که من داشتم میومدم تهران .الان بهتر شده الحمدلله . مرخصی ام رو توی مشهد توی بیمارستان گذروندم.نمی دونم دوباره بتونم مرخصی بگیرم یا نه اما خب دوست داشتم جمعه بودم وهمه تون رو میدیدم . دلم اما از خوشحالی همه تون شاد شد .
سلام به همه
و اما نمایشگاه روز جمعه با تعدادی از دوستان رفتیم وای که چقدر خوش گذشت با دیدن خانم اکبری عزیزم و بچه های نشر علی .خانم اکبری اون قدر مهربون و خودمونی و خوش رو بودن که حض کردم کلی با هم گپ زدیم و عکس انداختیم خانم نادریان هم دیدم کلی خرید کردیم و راجع به کتاب بحث کردیم خیلی خیلی خوش گذشت با دیدن خانم اکبری گلم امیدوارم به همه خوش بگذره ...خانم اکبری به خاطر تجدید چاپ پر سرعت مستانه بهتون تبریک می گم عالی بود
عرض ادب مجدد
چند تایی از دوستان از طریق غیر مستقیم پیغام دادن که برنامه روز جمعه به جاش هست یا نه؟
اول که آدم از دقیقه که هیچ از دمی بعدش هم خبر نداره! آدمیزاد مثل سنگ و شیشه ست ! این لحظه هست و لحظه ی دیگه ممکنه نباشه ولی اگه خدا قسمت کنه و عمری باشه ؛بله انشالا حتما جمعه بیستم اردیبهشت ساعت 2 بعد از ظهر در خدمت مخاطبین خوب نشر علی هستم.
ضمنا دوستانی هم پیام داده بودند که خیلی دوست داشتند بیاند و دچار مشکلات و گرفتاری هایی شدند و ...می خواستم خواهش کنم خودتون رو معذب نکنید...این روزا گرفتاری برای همه ی ما هست.اگه قراری می ذاریم یا می خوایم دیداری داشته باشیم برای خشنودی بیشتر و رضایت و انبساط خاطر بیشتره نه این که بیشتر باعث دلهره و اضطرابمون باشه. اگه دیدرا ها ممکن شد که چه بهتر از این ولی اگه نشد حتما خیریت یا قسمت این بوده !مهم نزدیکی دل هاست !
حمیده ی عزیز،متاسفم که نتونستی برای نمایشگاه خودت رو برسونی اما در عوض یک دنیا بهت تبریک می گم که سعادت خدمت به مادرت رو داشتی و تونستی دوباره ایشون رو صحیح و سلامت در کنار خودت و اعضای خانواده ببینی!
سلام و بازم سلام به همه
واقعا که از این همه لطف و محبت دوستان عزیزم شرمنده شدم عزیزانی که درخواست داشتن باز هم به نمایشگاه بیام شرمندم واقعا نمی تونم من و ببخشین از تمام تماس ها و پیام هاتون ممنونم از استقبال خوبی که از مستانه کردین متشکرم خیلی دلم می خواست روی ماهتون و ببینم مریم عزیزم سارا جون شقایق و تعداد زیادی از دوستانی که برام پیام دادن امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشین و امیدوارم خداوند روز به روز توانایی نوشتن ما رو زیاد کنه تا شرمنده ی شما نباشیم دوستتون دارم
اهم اهم اهم
دوست جونا سلام .
عاقا ما گله ای داریم و بس!!!
ما عکسهای نمایشگاه را همانطور داغ داغ اینجا نهادیم تا همه رویت کنند . اما دیگران عکسهایشان را نگذاردند .
ما که روز جمعه نتوانستیم حضور بهم برسانیم و از دیدن دوستان و نویسندگان محترم محروم و ناکام مانده ایم .
لطفا عکسها را به نمایش بگذارید تا حضش را ببریم ( درست نوشتم ؟ ) شهلا جان چند دانه از عکسهایت را بنما تا روی ماهت را بنگریم
گندم جان منتظر دیدن روی ماه !!! بعضی از عزیزان نباش که انتظارت بیهوده است و هیچ نتیجه ای نداره:))))
چون این عزیزان ...........
سلام به همه رفقای
عزیزتر از جان امیدوارم همگی خوب و خوش باشید
خیلی ناراحتم که نتونستم دو روا اول نمایشگاه بیام و دوستانمو ببینم
روز جمعه هم که رفتم, انقدر سرم شلوغ بود که بازم نتونستم برم طرف غرفه نشر علی
خیلی خوشحالم که به همگی خوش گذشته عکسای قشنگی که گندم جون گذاشته بود و دیدم
از فرناز عزیزم و فرشته مهربونم خیلی ممنونم که دوباره اومدن نمایشگاه و من تونستم به صورت فوری و به حالت ام پی تی ری ببینمشون
و از عاطفه جون ممنونم که روز جمعه میاد و می تونم ببینمش
من بعد از مدت حدود 10 روز تازه تونستم یک سر به تالار بزنم
از سپیده عزیزم ممنونم که برام پیغام گذاشته بود که کی میاد نمایشگاه ولی شرمنده من تازه پیام تو دیدم
عزیزم
امیدوارم یک فرصت دوباره دست بده همه شما عزیزان و ببینم
همگی دعا کنید زودتر نمایشگاه تموم بشه
چون دیگه دارم از بی خوابی و خستگی میمیرم
دوستون دارم ی عالمه
سلام به همه ی هم تالاری های عزیزم.
خدا سعادت کرده که من امسال بیشتر در خدمت دوستان خوبم باشم.
اگر خدا بخواد روز جمعه ساعت یک ، به مدت یکی دو ساعت باز هم افتخار دیدار شما رو به دست می آرم.
تا روز جمعه در پناه حق.
بعدا نوشت: ببخشید دوستان الان دیدم که کمی برنامه م تغییر کرده و انشاءالله از ساعت دو روز جمعه در خدمتتونم.
سلام دوستان خوبم.
..من طبق سنت هرساله جمعه ی دوم رفتم نمایشگاه ...البته امسال بار دوم بود.
...و چقدر خوشحال شدم فهمیدم قراره دوباره ....عاطفه منجزی عزیزم و م.بهارلویی مهربون هم بیان....
ساعت 12 رسیدم نمایشگاه ...اول آقای خونه ابروهاشو یوری داد بالا و گفت ....ضعیفه ....بعد چشمای چپ شده ی منو که دید ...گفت :عزیز دلم اگه اجازه بدی اول من خریدامو انجام بدم .....شما ساعت 2 میخوای بری دیدن علی....فوری گفتم: هیییس چه خبره آبرومو بردی ...حالا مردم فکر میکنن کدوم علی ....
خلاصه سرورمان رفت و خریداشو کرد و آمد با این قیمتای نجومی زده بودن یه چششو کور کرده بودن...وقتی بچه ها هم راضی شدن. خریداشون تموم شد....حرکت کردیم شبستان....زیر اندازی انداختم و گفتم تا شما از فرهنگ داخل پلاستیکها استفاده کنیدو به معلوماتتون اضافه بشه من برم علی و بیام.
...وقتی رفتم کلی ذوق کردم چقدر شلوغ بود . رفتم جلو با برو بچه های فروشنده سلام و احوالپرسی کردیم و فهمیدم هنوز عاطفه جون اینا نیومدن......یک مرتبه آرزوی مهربونو دیدم ...با اون قیافه تابلوی من ....زود منو شناخت ولی اسمم رو نه...گفتم بابا تازه عمه شدی ...قرار نیست به این زودی .....بماند
از آرزوی عزیزم پرسیدم کسی نیومده ...گفت چرا....خانم نگاه عدل پرور....رفتم اون سمت تا حالا ندیده بودمشون....
به به چه نانازی لب و چشماش با هم میخندید و مهربون بود ...
بعد برگشتیم ببینیم موهای شوهرمان از دست بچه ها کنده شده یا بچه ها از عصبانیت باباشون خ ی س ک ر د ن
که دیدیم ما کجای کاریم ...راست گفتن قدیمیا راه نفوذ به درون آقایون از راه شکمه....دیدیم کلی خرید کردن و فرهنگ رو انداختن اونطرف و دارن میخورن....ای ای
ساعت دو نیم دوباره رفتم پیش علی ....که دیدم عاطفه جون اومده ....کلی بغل و بوس و لبهای خندون عاطفه جون و معصومه ی عزیزم ....میگما دوتا از این لبخندای زیبا و دلنشینی که ما خانما به هم میزنیم اگر به آقایون میزدیم چی میشدا ....تو خوابم بهمون چشم میگفتن....
حیف نتونستم از محضر خانم منجزی و خانم بهار لویی عزیز استفاده ببرم ...ولی همین دیدار کوتاه در حین خریدن کتاب کلی لذت داشت
... از دوستان خدا حافظی کردیم و اومدیم....امیدوارم سال دیگه دوستان بیشتری رو ببینم.....
سلاااااام
من همه جا گفتم اینجا هم میگم متاسفانه امسالم سعادت نداشتم بیام نمایشگاه و مشکلی پیش اومد که نشد که بشه
ولی خوشحالم که به همگی خوش گذشته و همدیگرو دیدید و ممنون از گندم عزیزکه عکسای خوشگلتون رو گذاشتی و ما روی ماهتون رو زیارت کردیم
دوستتون دارم