راسپینا نوشت:
ما توانستیم:)
خواندمش... دیشب! همین حدودا بود که تمام شد:)
دوستش داشتم:)
شخصیت پردازیش واقعاً جالب و دوست داشتنی بود برام:)
من دیگه خودم حالم بهم می خوره از این عبارت! اما واقعاً از شخصیت های خاکستری خوشم میاد!
عاشق خلافکارای با اخلاقم! واسه همین عاشق فیلم های هالیوودی ام:))
توصیف ها فوق العاده بود!
داستان سیر قابل قبولی داشت!
کلاً جالب بود...مقدار حدوداً زیادی دوستش داشتم:)
راستی فرنازجون، با این که می دونستم عادت نداری پایان تلخ برای کتاب هات رقم بزنی ولی ته کتاب رو نگاه کردم:( ولی به جرأت می گم واقعاً پشیمون شدم از این که به ته کتاب پاتک زده بودم:(
راستی... اون داستان آش!
من قبلاً از زبون باباجی چیزی شبیه این شنیده بودم. یه داستان واقعی واقعی مربوط به هفتاد و سه سال پیش!
می خوام بدونم که شما هم شنونده ی واقعیتی این چنینی بودی یا این که صرفاً از روی تخیلت نوشتی یا این که چندتا داستان رو با هم ادغام کردی و بعد اون ماجرای آش رو خلق کردی؟!
و در پایان... خیلی دوستت دارم!
برات آرزوی موفقیت روز افزون می کنم!
بوووووووووس و بغل:)
سلام سپیده جونم
میدونی که جزء دوستانی هستی که به کتابخون بودن قبولت دارم و تو رو صاحب نظر میدونم. وقتی هنوز کارهامو نخوندی دلهره دارم و موقعی که نظر مثبتت رو اعلام میکنی یه نفس راحت میکشم و میگم آخیش! سپیده هم خوشش اومد!
خدا رو شکر که کارمو دوست داشتی نازنینم. واقعا خوشحالم که کتابم تونسته نظر مساعد تو و بقیهء عزیزان تالارو جلب کنه.
خیلی برام جالب بود که تو و بقیهء عزیزان تونستین هدفمو از ساختن شخصیتهایی که یکسویه نبودن و رفتارهاشون بالا و پایین داشت و خوبی و بدی رو همراه هم داشتن، درک کردی. نوشتن شخصیتهای خاکستری واقعا سخته. وقتی کسی در داستان خوب یا بد مطلقه، نوشتن رفتارهاش کار آسونیه چون طرف همیشه یک جهت گیری خاص داره و مشخصه در هر موقعیتی چه برخوردی نشون میده ولی در مورد خاکستریها (که تصادفا من هم خیلی دوستشون دارم) باید کلی فکرکنی تا بفهمی الان چه عکس العملی بروز میده. خیلی شادم که تونستم این آدمهای خاکستری رو طوری بنویسم که برای خواننده ملموس باشن.
ها ها! شیطونی کردی رفتی ته کتابو جلو جلو خوندی و بعد پشیمون شدی؟! عیب نداره، من هم معمولا این کارو میکنم که بتونم کتابو با خیال راحت بخونم. ممکنه هیجان و غافلگیریش کمتر بشه ولی عوضش هی به آدم استرس نمیده!
در مورد آش، آره عزیزم من هم چنین ماجرایی رو از مامانم شنیده بودم و اون قسمت داستانو از روی همون نقل قول نوشتم. ظاهرا این قبیل کارها قدیمها مد بوده که مشابهش رو تو هم از زبون باباجی شنیدی.
حالا که به اینجا رسیدیم جا داره یک بار دیگه برای باباجی مهربون آرزوی سلامتی بکنم. از ته دل از خدا میخوام روزی برسه که بتونی باز با این پیرمرد مهربون حرف بزنی و در کنارش راه بری و تو حیاط بنفشه بکاری.
دوستت دارم عزیزم.
من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.