همه چیز داشتم اما الان احساس می کنم ، هیچی ندارم
چرا همه چیز خراب شد، در زمانی که داشتم خودم را ، زندگی ام را پیدا می کردم ، عشق آمد و بر روی تمام لحضه هایم خط کشید…
دوباره برگشتم ، یک ضربه ی روحی من را برگردوند به 1 سال قبل و دوباره همونگونه...
زمان این کار نبود اما خودم نمی خواستم و عشق بد ضربه ای به من زد…
در آخرین لحظه ی نیمه ی اول بازی مساوی من را بر هم زد و گل دقیقه ی آخر عشق را قبول کرد…
دل ساده ی من هم پذیرفت…
من از زندگی چیزی نمی خواستم جز گرمای دستان کوچکت…
لحظه ها در راهند و پی در پی و بدون مکس میگذره و من کاری از دستم بر نمی آید و فقط می توانم آهی از روی حسرت بکشم
حال به انتظار آخرین سهمم در این زندگی باید بنشینم
مـــــــــــــــــــرگ
رو سنگ قبرم ساده بنویسید:
زنده بودن را برای زندگی دوست داشتم نه زندگی را برای زنده بودن
مرا اویزان کنید!......سر و ته ......شاید فکرش از سرم افتاد