من در آن ظلمت شب روی همچون ماهت را می دیدم
من در آن طلوع زیبا سلامت را می شنیدم
من در آن روزهای بارانی هیچ نداشتم جز دلی چون آینه
چشمانی طوفانی تر از دریا
من زیر آن آسمان ابری و غم آلود دستهایت را داشتم
اما اکنون چشمهایم فقط می بارند هچون ابر بهاری
اکنون نه دیگر روی ماهت را می توان دید ، نه سلامت را شنید
و نه دستهایت را دارم...
آسمان هم غم زده و ابریست
آسمان هم نمی تواند دوری ات را ببیند
پرنده ها دیگر به خاطر لبخند ما نمی خوانند
ما ز بی راهه ها به دنبال خوشبختی می رفتیم
اقسوس که نمی دانستیم به خرابه هایی که بوف کور هم دران نیست می رسیم
افسوس که نمی دانستیم در شبی همچون جهنم سلام گذشته را وداع می گوییم
من در این روزهای غم انگیز و تنهایی جز خاطراتت چیزی ندارم
من جز قلم و کاغذ برای دردو دل چیزی و کسی را ندارم
من جز نوشتن کاری نمی توانم برایت انجام بدهم
مرا ببخش که اینگونه غمگین می نویسم......
مثل کبریت کشیدن در باد زندگی دشوار است
من خلاف جهت آب شنا کردن را،مثل یک معجزه باور دارم.
آخرین دانه کبریتم را میکشم در این باد...هرچه باداباد!
سهراب سپهری