صفحه:   22
نمایش:   631 - 660
تعداد کل صفحه:   47
تعداد کل موضوع ها:   1391


<<    <      >    >>
   صفحه:
17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 

یادداشت های خواندنی سال 1392
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 اردیبهشت 1392 - 11:37 ق.ظ

سلامتی اون سربازی که ۵۵ دقیقه واستاد تو صف تلفن,که ۳ دقیقــه با عشقش حرف بزنه،
ولی هرچقد زنگ زد بازم پشت‌خطی بود!!..


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 اردیبهشت 1392 - 11:38 ق.ظ

زیر آوار آخرین حرفت جا ماندم…
لعنتی…
               نمیدانی خداحافظت چند ریشتر بود!!…


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 اردیبهشت 1392 - 11:39 ق.ظ

ای کاش نقشه سرزمینمون به جای گربه,شبیه سگ بود تا مردمش به جای اینهمه خیانت با وفا بودند!..


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 14
اعتبار: 0

70 مرتبه در 17 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 145 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 18 اردیبهشت 1392 - 12:19 ق.ظ

کاش میدانستی که جهانم بی تو الف ندارد...

kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 18 اردیبهشت 1392 - 12:17 ب.ظ

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم.که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه  و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره …


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 18 اردیبهشت 1392 - 11:58 ب.ظ

زندگی گریه ی مختصریست...
مثل یک فنجان چای...
و کنارش عشق است...
مثل یک حبه قند...
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد..


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:00 ق.ظ

زیادی خوبی نکنید!!
انسان است و فراموش کار
از تنهاییش که در بیاید
تنهاییت را دور میریزد
پشت میکند به تو و به گذشته اش
حتی زمانی میرسد که به تو میگوید شما!!!!


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:03 ق.ظ

به خیال خودت زیرابی زدی و رفتی
اما حواست نبود دقیقا منتظر همین حرکتت بودم!
کیش مات


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:04 ق.ظ

بعضی ها از دور می درخشند!
نزدیک که میشوی یک تکه شیشه ی شکسته ای بیشتر نیستند
که باید لگدی بهش زد تا از مسیر نور آفتاب دور شوند
و چشمان دیگری را خیره نکند و گول نزنند. . . .


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:06 ق.ظ

یکی بود که اونم رفت …
کاش از اول غیر از خدا هیچکس نبود !


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:14 ق.ظ

پشت پا خوردم ز هر کَس که گفت یار منه
چون که دیدم روز و شب در پی آزار منه
هرکه دستی از محبت حلقه کرد بر گردنم
دیدم این دست محبت ، حلقه دار منه . . .


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:23 ق.ظ

لب رودخانه...
یک کلبه خرابه...
داخل کلبه تاریکتر از جنگل انبوه پشت کلبه...
وصاحب خانه ای که سالهاست دلش را به خاک سپرده...
ولحظاتی که پایانی ندارند برای او...
و کتیبه ای که بر سردر کلبه بود...
وبه این شرح بود:
باران را خدا برای تو باروند اما حالا که تو نیستی پس باران را نمیخواهم...
خورشید را خدا روشن کرد که هر روز ببینمت اما حالا که نیستی پس نور خورشید را نمیخواهم...
صدای پرندگان را با تو دوست داشتم اما حالا که نیستی پس صدایی را نمیخواهم بشنوم...
ولحظات با تو بودن حس نمیشد و حال که نیستی پس زندگی را نمیخواهم...


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:24 ق.ظ

کاش ما هم مثل گربه بودیم تا با چند لحظه بو کشیدن میفهمیدیم که هر اشغالی ارزش وقت گذاشتن نداره...


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:26 ق.ظ

باورت میشود ...؟
دلتنگی وتنهایی را بیش از هرچی دوست دارم ...
چون ... میتونم ...بدون دغدغه بنویسم ...
حالا که تنهایم گذاشتی ...
بیشتر از هر زمان دیگه ...
دوستت دارم ...
بی خیال به آنچه که هست ...
تو را کنار خودم حس میکنم ...
آزادانه میگم که بیشتر از گذشته دوستت دارم .


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:28 ق.ظ

مخاطب خاص “من” شما هستید.. چرا که من هر چه که برای “او” نوشتم.. خواند و خندید و باور نکرد!!


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:32 ق.ظ

تنــــها راهـــزنــــی
کــــه دار و نــــدار آدمــــی را بـــه تـــاراج میــبــرد
انــدیــشــه هــایِ منــفـــی خـــــود اوســـت


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:33 ق.ظ

دیگر بازی بس است…
بیاشمشیرهایمان را کناربگذاریم..
دستهایمان رابشوییم وچیزی بخوریم…
اما نمیدانم چرا دستهای تو خونی هست و پشت من میسوزد


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:35 ق.ظ

بهترین دوست تو کسیست ک اولین قطره ی اشک تو را می بیند ،
دومیش را پاک می کند
و سومیش را به خنده تبدیل می کند !


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 12:38 ق.ظ

گاهی آنقدر دلم از زندگی سیر میشود که میخواهمتا سقف آسمان پرواز کنم و رویش دراز بکشم...آروم وآسوده...مثل ماهی حوضمان که چند روزی است روی
آب است.................


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 02:21 ب.ظ

تقصیر ما نیست که بر روی حرفهایمان نمی مانیم;ما بر زمینی زندگی می کنیم که هر روزخودش را دور میزند!


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 02:22 ب.ظ

این روزها حالم از همه چیز و همه کس به هم می خورد.زیادی عوق می زنم.احتمالا حامله شده ام!این روزگار لعنتی بالاخره کار خودش را کرد!..


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 02:23 ب.ظ

وقتی قرار است آخرش همه کارها خراب شود چه فرقی می کند کی پَت باشد کی مَت…


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 02:23 ب.ظ

به زمانی رسیدیم که دیگر بنی آدم ابزار یکدیگرند..!


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 02:24 ب.ظ

سلامتی بچه های قدیم,که با زغال واسه خودشون سیبیل میذاشتن که شبیه باباشون بشن!
نه بچه های الان که ابروهاشون رو بر میدارن تا شبیه مامانشون بشن!


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
عضو سایت تاریخ عضویت: 21 اسفند 1390

پیام های ارسالی: 271
اعتبار: 18

1177 مرتبه در 306 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1069 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 03:10 ب.ظ

امشب غــم هــا . . .

برایـم مهــمانــی گــرفتــه انـــد . . .

و مـــن میخــواهـــم بتــرکـانــم . . .

همــه ی بغــض هایـــم را . . .

 


شاید زمین،جهنم سیاره ای دگر باشد...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 03:41 ب.ظ

سلامتی‌ اونایی که تا میان دخالت کنن همه بهشون میگن تو یکی‌ دیگه خفه شو!..


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 03:50 ب.ظ

تونل ـــــــــــــــها میگوییند:راهــــــــــــ هست.....
                                                   حتی در دل ســـــــــنگ....


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
kc
عضو سایت تاریخ عضویت: 9 فروردین 1392

پیام های ارسالی: 320
اعتبار: 0

1462 مرتبه در 429 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 728 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 04:17 ب.ظ

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”
و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
” بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟”
و این دومین دروغی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.”  لبخندی زد و گفت:
” پسرم، خسته نیستم.”
و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.  موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.  در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏گفت.  نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت:
” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.”
و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چون که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
” من نیازی به محبّت کسی ندارم…”
و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.”
و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می ‏رفتم.  با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
” فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.”
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.  به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.  دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.”
و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.
                                                                                                                                                              مترجم آقای جلیل کیان مهر


halam khub ast;.....gozashteam dard mikonad!...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 11:46 ب.ظ

می دانی..؟
آدم های ِ ساده..
ساده هم عاشق می شوند..
ساده صبوری می کنند..
ساده عشق می وَرزَند..
ساده می مانند..
اما سَخت دِل می کنند..
آن وقت که دل ِ می کنند..
جان می دَهند..
سخت میشکنند..
سخت فراموش میکنند


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 دی 1390

پیام های ارسالی: 772
اعتبار: 40

2485 مرتبه در 835 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2357 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 19 اردیبهشت 1392 - 11:59 ب.ظ

بیا با هم حرف بزنیم...
درد دل های داغت همه چیز را درخود حل میکند...
مشکلات که دیگر چیزی نیست!!!


گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت ... شاید آمده اند تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند ...

<<    <      >    >>
   صفحه:
17 18 19 20 21 22 23 24 25 26  ...


کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*