برای دلتنگی تنها صدا کافی نیست
شانه ای باید باشد
تا دل گریه هایت را روی دیوارش خالی کنی...
و دستانی که پشت به پشت گریه هایت
ستون بزند تا فرو نریزی...
برای دلتنگی هایت شب کافی نیست
باید آن قدر بلند باشی
که از سایه های تاریک بگریزی
و دلت را زیر نور مهتاب
روی طاقچه بگذاری
روبروی آینه...
برای دلتنگی هایت می توانی از آینه بگویی.. از مهتاب و از شانه های قد کشیده روی دیوار...
ناهور
برای چشمانم که از آرزوی تو پر است...هزار پرنده نذر کرده بودم آزاد کنم...تا پرواز را از روی ریل های قطاری که از من دوره شده آغاز کنی...از روی سوت ایستگاه...