تو را همیشه دیده ام
و همیشه یادگرفته ام که تو را با فهم اندکم درک کنم
با صلواتهایی که برای امتحان نذر میکردم و همیشه هم جواب میداد.
تو هستی
همیشه بودی
تو در عطر یاس جانماز پدرم بودی،همان وقتها که بی تابش میشدم و از مهر و جانماز یاس آلودش آرامش میگرفتم
تو در نجوای آرام لالایی خواهرم بودی،وقتی عاشقانه کودکش را میخواباند.
تو در چینهای ریز کنار چشمهای مادرم بودی که نشان از سالها صبوری بزرگ منشانه داشت.
تو در قطره های ریز باران پاییزی که این روزها آرام مسیر عبورم را نم میکند و غمی بی دلیل را در دلم مینشاند.
تو در سرخی یاقوت وار اناری ،وقتی که چشمها را مینوازد و لبها را به لبخندی شگفت انگیز باز میکند.
تو در آرامش بعد از امتحانی ،وقتی میدانی نمره قبولی را خواهی گرفت.
تو در آرامش بعد از بازگشت از مدرسه ای ،وقتی مهربانانه به استقبالت می آیند و بوی خوش غذا مستت میکند.
تو در خنده های شاد کودکانه ای ،وقتی روی تاب بالا میرود و پژواک شاد خنده هایش گوشها را پر میکند.
تو در شادیهای کوچکم هستی.
هنوز هم هستی.اینجا،کنارم،نشسته ای و با من چای مینوشی و من سیراب از امنیت حضورت،آرامش میگیرم و لبم پر از لبخند میشود.
خدایا باز هم بیا،بیا باز با هم چای بنوشیم و آرام شویم. تو از من که بنده ات هستم و من از تو که آرامش لحظه هایم هستی،همه لحظه هایم.
خدایا تنهایم مگذار....