دلم حرفهای قشنگ و پر امید میخواهد هرچند توباور نداشته باشی....
از واقعیت و نگرانی ها خسته شده ام ودلهره های ریز و درشت پیکر شکننده افکارم را با بیرحمی خراش میدهند....دلم روزهای گرم و پر ازدحام کوچه پس کوچه های کودکی ام را با همه آرزوهای پرتقالی و طلایی اش میطلبد که اینروزها مرا از آن منع میکنند.....
فال مرا گرفت و گفت همه چیز به زودی رو به بهبود خواهد رفت....
گفت تمام نگرانیهایت بی اساس است...
گفت آینده پر است از آنچه دیگران باور ندارند و تو آمال و آرزویت شده....
به من گفت که من و تو هیچ وقت پشت هم را خالی نخواهیم کرد و خندید وقتی فنجان قهوه ی من از نعلبکی اش جدا نمیشد و گفت:چقدر همدیگر را دوست دارید!
او هم میداند دوست داشتن اینروزها مثل گوهری کمیاب و باارزش است....
من باورش کرده ام چون راست ترین حقیقت زندگیم دوست داشتن توست و او آنرا فهمید....
من همه پیش بینی های قشنگش را با دلم میگیرم و جرعه جرعه مینوشم و به همه ذهنم میگویم که :بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم...شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد.....
او درست گفته و من همه گفته های دلنوازش را باور دارم....منتظر خبرهای خوشی هستم که وعده داده....اینروزها فقط دلم حرفهای قشنگ میخواهد و امید .....میدانم در فالمان پر است از آنچه لیاقتش را داریم وآنچه خدا برایمان رقم زده....پس چرا دلواپس باشم...تو هم قبول داری که خدا ما را تنها نمیگذارد...
این خوشمزه ترین قهوه ای بود که با یاد تو نوشیدم ومن منتظر فواید آن هستم!