ذهن برتر
بعضی جوان ها خیلی عاقلند مثل طاها ولی بعضی مثل سبا و کسری این طور نیستند. هر چی رو می شنوند باور نمی کنند یا لا اقل فکر می کنند خیلی زرنگند و اتفاقات بد برای اونا هیچ وقت نمی افته. دوست ندارند از تجربه های تلخ یا شیرین دیگران الگو بگیرند و اصرار دارند خودشون تجربه کنند. تجربه ای که ممکنه مثل کسری جبران ناپذیر باشه.
اگه اون شب خدا یاریم نمی کرد و به موقع به سبا نمی رسیدم عاقبتی جز هرزگی و اعتیاد نداشت. مسلماً با اون همه نصیحتی که از من شنیده بود اگر بلایی سرش می اومد همون طور که خودش می گفت دیگه روی برگشتن به خونه رو نداشت.
درست مثل همون شب فرارش به بهشت زهرا چیزی ازش نپرسیدم. صبح که آماده ی رفتن به مدرسه از اتاقش بیرون اومد از دیدنش لذت بردم. یکی از مانتو های تنگ نشده ی سال گذشته اش رو اتو کرده و پوشیده بود. مقنعه اش رو هم ساده و دانش آموزی بخ سر کرده بود. شرمزده جلوم ایستاد و پرسید:
-خوبه خواهر جون؟
با بغض شادمان صورتش رو بوسیدم و نگاهش کردم. خودش بدون این که بگم ادامه داد:
-بهت قول میدم که دیگه فقط به فکر درسم باشم.می خوام دختر خوبی بشم، همون طور که می خوای.
دستم رو روی شونه اش فشرده و گفتم:
به خودت قول بده خواهر قشنگم. آینده ی روشنت فقط برای خودت خوبه. من این وسط فقط کِیفِش رو می برم. تنها آرزوم خوشبختی شماست.
در تأیید حرفم سر تکون داد. بردمش مدرسه و همراهش برای موجه کردن عذرش به دفتر رفتم و از طرف خودش که سرش رو پایین انداخته بود به خانوم مدیر قول دادم که یکی از بهترین دانش آموزاشون بشه.
مریم احمدی