از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمــــــــــــــــــــــــیت مرده بود!
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین رو ساختند
آدمــــــــــــــــــــــــــــــــیت مرده بود!
بعد هی دنیا پر از آدم شد واین آسیاب کهنه گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ آدمـــــــــــــــــیت برنگشت!
.
.
.
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بوده از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انســـــــــــــــــــــــــــــــانیت است...
امشب بعد از سالها این شعرو دوباره مرور کردم. آخرین بار وقتی بود که یکی از صمیمی ترین دوستانم رو از دست دادم. دلم خیلی گرفته...
آی آدم! سیب دیگری بچین! بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند |