شب ماه
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 15 فروردین 1398 - 10:02 ق.ظ

اثری از شهلا خودی زاده

مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 فروردین 1398 - 09:56 ق.ظ

.. بی اراده دستش  را روی دستگیره گذاشت و کشید اما با فریاد خشمگین مجید در جایش خشک شد:
- بشین سرجات ...
همچون آهویی که در دام مار افتاده و هیپنوتیزم شده بود خیره به مجیدی بود که از خشم می لرزید.  مرد جوان خود را کمی جلو کشید و از میان دندان های کلید شده اش غرید :
- بشین سرجات شیده خانم ...
نام شیده را چه با کنایه بر زبان رانده بود... حق داشت ... حق داشت باور نکند ... وجودش همچون پرنده ای بی پناه می لرزید که مجید حرصی تر گفت:
- می شنوم ... دروغای شاخ داری گفتی ... حالا منتظرم حرفای راست بشنوم ... فقط حرفای راست ...
نگاهش به سمت انگشتان قفل شده مرد بر روی فرمان رفت ... از حرص و فشار نوک انگشتانش سفید سفید شده بود .. بی اختیار گوشه ی ناخنش را کند  ...درد زیر پوستش دوید و شستش را میان دست دیگر گرفت...  آب دهانش را صدا دار فرو داد ،نمی دانست چرا نمی تواند نگاه از چشمان مرد مقابلش بگیرد... لب هایش به هم خورد اما صدایی از گلویش خارج نشد ... حسابی ترسیده بود ... نفسش  با یک انقطاع دردناک از میان سینه اش بالا می آمد ... به جان کندنی می مانست ... مجید حال غریبش را دید و کمی از خشم نگاهش کاست ... نمی دانست چرا این نگاه حالش را خراب می کند ... بطری میان دو صندلی را برداشت و در آن را شل کرد و به طرف شیده گفت .. انگشتان ظریف شیده می لرزیدند اما به هر جان کندنی بود این لطف را بی پاسخ نمی گذاشت ... بطری را گرفت و چند جرعه ای نوشید.. چه قدر دلش توجه و مهربانی می خواست ... خسته شده بود از آن همه درد و رنج ... کمی آرام گرفت و همان طور که بطری را پایین می آورد سرش را هم پایین انداخت و زمزمه وار و مقطع شروع به گفتن کرد ...
-من ... من دروغ ... به شما ... دروغ نگفتم ...
باز مجید عصبانی شد و عنان از دست داد:
- بازم می گی دروغ نگفتم ... یک هفته ی تموم تو اون خونه سر خواهر من شیره مالیدی که از دختر پیغمبرم پاک تری اونوقت سر از جایی در میاری که معلوم نیست کدوم کثافت خونه ایه... تو فکر کردی من خرم ... شاید بتونی یکی مثل عاطی بیچاره رو گول بزنی اما منو نه ...
سرش را بالا آورد و چشمان خیسش را به او دوخت جواب داد:
- من ...من دروغ نگفتم ... به خدا نگفتم ... فقط همه چی رو نگفتم ... دلم نمی خواست عاطی و شماها درباره ی من فکر بد کنید ...
مجید پوزخندی زد و با کنایه گفت:
- همون شب وقتی سر و وضعت رو  دیدم باید می فهمیدم چی کاره ای ...
دست خودش نبود آن قدر آن روز فشار کشیده بود که دلش می خواست یک جور خودش را خالی کند ... یک جوری که این حرص لعنتی از وجودش بیرون برود و بی شک زخم زدن  کمی آرامش می کرد ... شیده بغض سنگینی را در گلویش احساس می کرد ... مجید نمی توانست کسی باشد که او را از ورطه ی نابودی نجات دهد ... بی اراده به سمت در برگشت اما قبل از هر چیزی دست مجید رو بازویش قفل شد و او را با شدت به سمت خودش کشید ...  
 –کجا؟حرفام تلخ بود یا راست ؟




کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*