با عرض سلام خدمت همه عزیزان...
اول پوزش میخواهم از همه عزیزانی که دوست داشتند جواب سوالهایشان را در مورد داستان"گوشه های پنهان" بگیرند و بنده آنقدر دیر جواب آنها را می دهم.سوالات زیادی درباره این داستان برای خواننده ها پیش آمد و نقدهای بسیاری شد. و تا آنجایی که نقدها را فرصت کردم و دنبال کردم، سوالات مشابهی که پرسیده شد را جمع کردم و ترجیح دادم برای اینکه بحث به درازا نکشد همانها را پاسخ بدهم. فکر می کنم قبل از اینکه بخواهم در مورد"گوشه های پنهان" صحبت کنم باید کمی درباره اثرهای قبلی ام بگویم تا متوجه نگارش داستان بشوید. اولین اثرم مجموعه داستان کوتاهی بود به اسم"شهر و روستا"که در سال 1379 در کنگره بین المللی گفتگوی تمدن ها مقام اول کشوری را کسب کرد. دومین اثرم مجموعه داستان کوتاه "کُردقلی" بود که برای چاپ هم آماده شد؛ اما بعد از یکسالی که در وزارت فرهنگ و ارشاد بود و بعد با حذفیاتی که روبه رو شد آنقدر از نوشتن دلسرد شدم که مدتی نوشتن را کنار گذاشتم. و کم کم از چاپ آن اثر هم چشم پوشی کردم. به پیشنهاد ناشر ارجمندم دست به نوشتن اولین رمان بردم و اولین داستان بلندم"سکوت عشق"را نوشتم( که چاپ و دردسرهای بعد از چاپ آن کتاب هم بماند) وقتی شروع به نوشتن"گوشه های پنهان" کردم؛ در ابتدا قصدم نوشتن یک رمان صرف عاشقانه نبود. موضوع را تا آخر در دست داشتم و 50 صفحه از آنرا هم نوشته بودم و مدام در ذهنم در جدال بودم که ادامه بدهم یا باز هم به صورت رمان تبدیلش کنم؟ چون از کسایی می نوشتم که دور و برم بودند و اکثرا در حوزه ادبیات کلاسیک کار می کردند.نمی خواستم داستان نثر معمولی داشته باشد. می خواستم عین نگارشی که در داستانهای کوتاهم دنبال می کردم باشد(سبک نگارش من در داستان کوتاه به همین صورت است و اکثر داستانهای کوتاهم را اینگونه بازگو کرده ام) در ابتدای داستان، راوی، کل داستان را بصورت جریان سیال ذهن پیش می برد؛ اما بعد ناشرم و خیلی از دوستان ترغیبم کردند که داستان را به سبک رمان دربیاورم و آنرا ساده و روانتر کنم. بعد، تصمیم گرفتم داستان را بین دو سبک بنویسم؛ یعنی با همین نثر و موضوع تقریبا عاشقانه. البته باید دوباره داستان را برمی گرداندم و آنرا از جریان سیال ذهن بیرون می آوردم تا هضم آن راحتتر شود. باید طوری می نوشتم که خواننده خسته نشود و داستان ادبی و فیلسوف مأبانانه خشک را هم بتواند دنبال کند. و با این تصمیم باید از برگزاری بیشتر محافل ادبی میگذشتم، از خیلی از گفته های شان صرف نظر می کردم و از خیلی فضاها هم چشم پوشی می کردم. برای همین50 صفحه اول را چندین و چندین بار بازخوانی کردم و تغییر دادم و دوباره بازنویسی کردم تا به صورت روند معمولی درآمد؛ برای همین است که اکثر مخاطبین معتقدند که صفحات اول زیاد روان نیست و هرچه جلوتر می روند داستان برایشان راحتتر و دلنشین تر می شود. و خودم هم معتقد هستم که آخر آنطور که باید این 50 صفحه مثل بقیه داستان روان نشد.
به نظرم همیشه خواندن نقد مخاطبین هدایت کننده است. چون جای بحث دارد و می شود موشکافانه تر به موضوع نگاه کرد. و خوشحالم که خواننده های عزیز و محترم آنقدر دقیق کتاب را خواندند و نظر دادند، و کار مرا برای آنچه که باید در نقد کتاب بنویسم راحتتر کردند. تا آنجایی که سوالات به ذهنم خطور کند جواب میدهم. اول: نوع نوشته؟ من به کوتاه و موجز نوشتن جملات معتقدم و اینگونه سبک نوشتاری را بیشتر می پسندم. به نظرم موجز نوشتن، نوشته را قویتر می کند تا جملات بلند و خسته کننده. هر نویسنده ای سبک خاصی در نوشتن دارد و باید آن نوشته متمایز از دست نوشته های یک فرد معمولی که شناختی از ادبیات ندارد، باشد؛ و اگر قرار است داستانی آنقدر بی حرف و بی سبک نوشته شود چه فرقی با دست نوشته های یک فرد عادی دارد یا یک دفترچه خاطرات معمولی روزانه؟ لحن و گفتار برایم فوق العاده حائز اهمیت است؛ گفتار و رفتار و دیالوگها باید با شخصیت افراد عجین باشد؛ یعنی اگر مخاطب دستش را گذاشت روی اسامی متوجه بشود که این لحن گفتار مثلا متعلق به آئین است یا ستایش یا صنم. برایم شروع و پایان داستان خیلی اهمیت دارد که با چه جمله هایی و با چه فضایی شروع و خاتمه یابد. سعی می کنم جمله بندیها در هر قسمت داستان متفاوت باشد و خواننده خسته نشود؛ مثلا به جای اینکه اول هرنوشته بگویم:"امروز سه شنبه بود." سعی کردم در خلال داستان در گفتگوها و یا در آخرین بند هر قسمت خواننده متوجه شود؛ مثلا با مناجات زندایی که ذکر ایام هفته را می خواند؛ خواننده متوجه می شد که آنروز چندشنبه بوده. یا حتی بعضی قسمتها با آوردن معنی ذکر ایام هفته داستان را فضاسازی می کردم. مثلا قسمتی که آوش قصد دارد طلاق بگیرد و به زندگی قبلی بازگردد و زندایی از کارش خشنود است با معنی جمله" یا ارحم الراحمین" آن قسمت را بسط میدادم.جمله بندی ها در داستان به صورت جابجایی فعل و فاعل بود و هیچ ربطی به ویراستار نداشته. یا یک اشتباه دستوری و... شاید چون اینگونه نوشته اولین بار در رمان نویسی وارد شده و برای خواننده های این سبک تازگی داشت آنرا ایراد دانسته اند؛ اما در حوزه ادبیات کلاسیک این نوع سبک نوشتاری ایراد محسوب نمی شود و این نوع نوشتن سبک نوشتاری من است. به نظرم باید هر کلمه زیر انگشتانت برقصد و بعد زیباترین حالت را ثبت کنی و من هنگام نوشتن به دنبال زیباترین آهنگی هستم که هنگام خواندن جمله به گوش می رسد؛ مثل سرودن یک شعر، که گاهی بدون کاربرد فعل، جمله زیباتر و لطیف تر می شود و گاهی هم با به کار بردن فعلِ تنها، کل پیام را می رساند. من لذت می برم از این کار و ترجیح می دهم به جای بردن کلمات معمولی و خسته کننده، جملاتی به کار ببرم که به چشم خواننده تازه و نو بیاید.
خیلی راحت می توانستم به جای گذاشتن این جمله:"به سمت دربرمی گردم و می بینمش؛ بارانی بر تن، با چتر سیاهی در دست. شانه هایش از قطره های باران خیس شده."این جمله را می گذاشتم: "...وقتی به سمت در برگشتم او را دیدم؛ بارانی اش را پوشیده بود. چتر سیاهش را هم در دست داشت..."بعضی کلمات تمام مفهوم جمله را می رساند. مثلا:"از کنارش رد می شوند؛ راحت، غریبه وار، بی اشتیاق!"و همین چندجمله نشان می دهد که در صفحه قبل منظور راوی این بوده که برخلاف گفته های مشتری، راحت از کنار آرا مثل غریبه ای رد می شوند با وجودی که گفتند او را خوب می شناسند و برای دیدن او اشتیاقی از خود نشان ندادند.
در ادبیات کم آرایه های ادبی نداریم؛ شنیدن اصوات دلنشین و هماهنگ در نثر، جمله را زیباتر می کند و به دل خواننده می نشیند؛ مثلا: "تا صنم خبرچینی اش را بکند و روی آن غریبه بی شاخ و دم، شاخ و برگ بگذارد من رفته بودم و برگشته بودم. "
یا مثلا اگر میخواستم بعضی جمله های انتخابی را با فعل و فاعل و تمام ارکان جمله به کار ببرم؛ جمله معمولی می شد و خواندنش دیگر به این زیبایی که به گوش خواننده می خورد نداشت:"سیگار دایی هنوز در هوای آنجا آکنده بود؛ لابه لای کتابها و آنجا کنار پستوی دیوار."
به نظرم شعرهایی که در متن داستان بکار می رود، باید برای خواننده تازه باشد و سرسری از شعری که نوشته شده نگذرد؛ ترجیح میدهم با شاعرهایی کار کنم که تابه حال کسی اشعارشان را نشنیده و شعرشان هم پرنغز و پرمعنا باشد. یا اگر اشعار کلاسیک را بکار بردم، به دنبال آنهایی بگردم که تکراری نباشد و خواننده را هم در لذت شنیدن آن شعر تازه سهیم کنم.
در روند داستان، جزئیات اگر به زیاده گویی درنیاید زیباست؛ پس دلیلی به حاشیه پردازی و توضیح الکی حرفی یا کش دادن ماجرایی نمی بینم.
مرتب تعریف و تمجید از قیافه دختر یا پسر آن هم از زبان خودشان، به نظرم خوش آیند نیست. همانطور که در عالم واقع هم می بینیم و اصلا از آن طرف خوشمان نمی آید، در داستان هم همینطور است و به نظرم از پختگی و سلامت روان شخصیت داستان می کاهد. از عشق، زیاده از حد گفتن را هم دوست ندارم؛ و واقعا خود من نویسنده چنین ابراز علاقه هایی را دور از ذهن و واقعیت میدانم. بعضی اعتقاد داشتند چرا شخصیت ها ابراز علاقه زیاد نشان نمی دانند و چرا بیشتر از این داستان ادامه پیدا نکرد و وقتی آرا می فهمید باید چنان می شد و....؟ واقعا کش دادن ماجرای ستایش و آیین چه میتوانست باشد؟ فکر می کنم موضوع این داستان، حرفهای بیشماری دیگری برای گفتن داشت. البته همان چند کلمه احساسی که در آخر و بین داستان نوشته شده بود حذف شد و چه خوب که بیشتر از این نوشته نشده بود!! بعضی ها معتقد هستند که از اول هم حدس می زدند س.سیمرغ کیست و برایشان مرموز نبوده و بعضی ها با راوی داستان پیش رفتند و متوجه شدند. درباره اینکه مرموز نبوده و حدس زدند؟ قصد من از اول هم این بود که به خواننده بفهمانم آرا کیست. قصد این بود که خواننده با راوی داستان پیش برود؛ چون در داستان هم ذکر شد که خود ستایش در جمع و محافل بود؛ اما در زمینه ادبیات خیلی خبره نبود و فقط علاقه به ادبیات داشت. پس در این زمینه یک فرد عادی بود و ما با یک فرد خبره ادبی سروکار نداشتیم. و اگر قرار بود آنقدر فضاسازی مرموز بشود، می توانستم به راحتی چند شعر هدایت کننده در داستان را بردارم؛ مثلا: به جای هدیه منطق الطیر به او دیوان حافظ بدهد یا کتاب دیگر. شعری که از شاهنامه، آقای امینی هنگام ورودشان به دماوند را نخواند. و اشعار و حالات و گفتارهایی که خواننده را گیج تر کند؛ اما هدف من این نبود و حقیقت هم این نبود. تمام سعی آرا هم این بود که به ستایش بفهماند که سیمرغ کیست و به قول خود آرا؛ فکر نمی کرد ستایش هم آنقدر تماشاچی ناشی ای باشد که ملتفت این موضوع نشود. پس ما پابه پای آرا هم پیش می رفتیم.
در مورد زندگی آوش خیلی نقد شد؛ زندگی آوش و ماجرای طلاقش را من از وکیل آشنایی شنیدم و تا طلاق او همانی بود که نوشتم؛ اما بعد تلفیق آن با زندگی مهرانه؟
رشته های دوران تحصیلی ام خیلی در روند داستانهایم به من کمک کرده اند؛ دوره دبیرستان و لیسانسم را در رشته زبان و ادبیات فارسی گذراندم و این رشته کمک شایانی به من در شناخت سبکهای مختلف ادبی کرد. در دوران ارشد و کار در رشته مشاوره و راهنمایی، شناخت زندگی و مشکلات مردم اجتماع مان از نزدیک برایم میسر شد. و به حُسن همین رشته، با زندگی خیلی از بیمارانی که در بیمارستان روانی بستری هستند از نزدیک آشنایی دارم و در بیمارستان با خواندن پرونده دختری 23 ساله و تحصیل کرده، برایم زندگی مهرانه شکل گرفت. در پایان داستان ترجیح دادم برای اینکه حضور آوش و مهرانه در داستان کمرنگ نشوند آنها را باهم همراه کنم.
نمی دانم تا چه حد توانستم پاسخگوی سوالهای شما دوستان عزیز باشم؟ اگر نقد ریز به ریز این کتاب را بخواهم بگویم چندین صفحه دیگر نیاز هست چون صحبت درباره تک تک افراد در داستان هم خود جای بحث دارد؛ مثل شاعر نامبرده در مقدمه داستان(روزبه فقیرزاده) که قرار بود تمام اشعار ایشان به کار برده شود؛ اما متأسفانه این کار صورت نگرفت. آشنایی با شاعری با تخلص (سپهر) که دفتر اشعار ایشان در بازار موجود است و بسیار بسیار سروده های زیبایی دارند؛ اما بعد از این کار منصرف شدم و... و... و....
شاید این همه وسواس در خلق شخصیتها، حتی فضاسازی و لحن و گفتار و به کار بردن اینهمه قواعد دستوری و نگارشی در سبک رمان لازم نبود؛ شایدم برخی بگویند چه اهمیتی دارد؟! اما برای من کاری که انجام می دهم اهمیت دارد و فکر می کنم برای خلق یک اثر بیشتر از این باید ارزش قائل باشیم. و اگر من نویسنده برای کارم ارزش قائل نباشم و سرسری از نوشته ام بگذرم؛ مطمئناً مخاطب هم برای آن نوشته ارزشی قائل نخواهد بود. وقتی نقد مخاطبین رو خواندم خیلی خوشحال شدم به نکاتی اشاره کردند که من فکر می کردم از روی آن به راحتی خواهند گذشت و بیشتر به چیزهایی اهمیت بدهند که فقط در ماجرای داستان می گذرد. در حقیقت من این کتاب را برای دل خود نوشتم؛ در کتاب "سکوت عشق" سعی کردم از تجربیات یکساله ای که در گروه های تئاتر و نمایش داشتم استفاده کنم و در این کتاب دوست داشتم از تجربیاتم در محافل ادبی، انتشارات و اساتیدی که از نزدیک با آنها آشنایی داشتم بنویسم. چون از مضمون رمانهای عاشقانه خبر داشتم و انتظار فروش آنچنانی نداشتم و دانسته دست به رشته تحریر بردم. بدنبال فروش آنچنانی کتابهایم نیستم؛ و همه تلاشم برای به دست آوردن سوژه هایی نیست که در رمانهای پرفروش است، همه تلاشم بر این است که از حقیقت بنویسم و گوشه ای از جامعه را بتوانم به تصویر بکشم؛ از گرته برداری متنفرم، و معتقدم تنها چیزی که نویسنده را به دردسر نمی اندازد، خلق شخصیتهای داستان است؛ چون دوروبرمان پُر است از شخصیتهایی که شاید همه روزه راحت ازشان می گذریم؛ اما این نگاه متفاوت ما، سبک نگارش و ذوق هنری ما است که موضوع را برای خواننده جذاب می کند. مطمئناً خیلی عزیزان اینگونه سبک نوشتاری را در رمان نمی پسندند؛ اما به نظرم فضای داستان در این رمان نثری متفاوت می خواست که با شخصیت های داستان عجین باشد و بهتر بشود آنها را در قالب این جملات ادبی به تصویر کشید.
مطمئنا کتاب بعدی ام نثر متفاوت دیگری دارد که به حال و هوای آن داستان بخورد. و شاید این گونه نوشتن فقط مناسب "گوشه های پنهان" بود.
با تشکر از همه شما دوستانی که با حوصله کتاب را خواندید و آنقدر زیبا و نکته بینانه داستان را نقد کردید.
با تشکر فراوان از لطف و توجه همه شما عزیزان