- می بخشید خانم!
-بفرمایید؟
-معذرت می خوام؛ می شه یه نگاهی به کتابی که دستتونه بندازم.
نگاهی به کتاب، بعد به او می اندازم. با لبخندی کتاب را به او می دهم. می گیرد و با شوق می گوید:
-خدایا! این همون کتابیه که دنبالش می گشتم. می شه یه جلدش رو برام بیارید.
-دیگه ازش نداریم.
مکثی می کند و می پرسد:
-خب... نمی شه همین رو بدید.
-متاسفم، این رو شخصا از نویسنده اش گرفتم.
چشم هایش گرد می شود، باور نمی کند و می خندد.
-چه طوری ایشون رو پیدا کردید؟!
اگر شناسنامهء کتاب را باز می کرد، متوجه می شد که کتاب در همین انتشارات چاپ شده. به روی خودم نیاوردم. گفت:
-منم چند بار ایشون رو ملاقات کردم.
-به زودی چاپ مجددش وارد بازار می شه.
صدای دیگری به گوشم خورد، گفت: ستایش!
به سمت در برمی گردم و می بینمش، بارانی بر تن، با چتر سیاهی در دست. شانه هایش از قطره های باران خیس شده. به چهرهء نگرانش لبخندی می زنم.
-سلام.
نزدیک که می شود، هر دو مشتری تشکر می کنند و از کنارش رد می شوند؛ راحت، غریبه وار و بی اشتیاق!!
من برای متنفر شدن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، چون دارم به کسانی محبت میکنم که دوستم دارند.