حصار سکوت.
که بودنت بهار ونبودنت خزانی سرد است در جان من تویی که تصویر حضورت سینه ی بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند در کویر خشک قلبم از تو وبرای تو می نویسم ...
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم کاش باور داشتی که تو را به خاطر تو بودنت دوست دارم کاش در باغ دلت می زیستم تا مثل باران هر صبح برایت شعر می سرودم ان هنگام زمان را در گوشه جان می گذاشتم وبه شوق تو اشک میشدم وبه صورت مه آلودت می لغزیدم....
ای کاش باد بودم وتمام عمرم را در عبور می گذراندم تا شاید هنوز جاده ای بوی خوب پیراهنت را وقتی از ان جاده می گذشتی در خود داشته باشد تا مرهمی شودبرای تاول های سرگردانیم.....
بگذار لبانم عشق را عاشقانه تر از همیشه از تو بخواهد....نمیگویم فراموشم نکن ...اما به یاد اور کسی را که از یادش نخواهی رفت....
تنها کسی که قلبم را در تصرفش دارد تویی به خاطر خودت.................................