پشت پلک شب
عضو سایت موقعیت: 24
تاریخ عضویت: 24 آبان 1390

پیام های ارسالی: 110
اعتبار: 210

2492 مرتبه در 401 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4584 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 29 دی 1390 - 04:42 ب.ظ

باد موهای ثریا را آشفته می کرد . ماهان گامی به او نزدیک شد و به آرامی موهای اورا که به صورتش می ریختند را به عقب زد. دل ثریا لرزید . ماهان موهای او را تا پشت گوش برد . حرکتش آنقدر پر احساس بود که ثریا از درون احساس دستپاچگی کرد و گونه هایش نا خودآگاه گر گرفت . ماهان کنار گوش  او تقریبا نجوا کرد :

بیا یه کار فوق العاده بکنیم ثریا . برنگردیم ویلا . من یه کلبه ی معرکه این دورو بر سراغ دارم . میریم اونجا . خب ..... نظرت چیه؟

وقتی دستانش را آنطور دور کمر ثریا حلقه کرد ، موهای سیاهش با هر تکان باد روی گونه های ثریا تاب خوردند و گونه ی او را قلقلک دادند و بوی خوب ادکلنش در مشام او پیچید.....

ثریا هیچ نظر دیگری جز بله نمی توانست داشته باشد. چشمان ماهان در آن تاریکی به عمق چشمان ثریا رسوخ کرده بود امنیتی که از بودن در میان بازوان نیرومند او حس می کرد ، در کنار مهتاب کاملی که بالای سرشان می درخشید ، ثر یا را در پاسخ  به او گیج و مردد می کرد .....


آرام تر سکوت کن .... صدای بی تفاوتی هایت هلاکم می کند .
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 6 بهمن 1390 - 12:41 ب.ظ

صورتش را به خاک قبر می فشرد و می گریست....لبهایش را روی قبر فشرد و ان را بوسید.بارها وبارها تکرار کرد  بارها وبارها با صدایی به بغض نشسته ولرزان:

-دوست دارم ماهان.... تا ابد دوست دارم عزیزم...بچه مونو نگه می دارم وبخاطرش از همه چیز می گذرم..... قول می دم بهترین بچه ی دنیا رو بزرگ کنم. قول می دم همه ی قلبمو نثارش کنم... بهت قول می دم...

قار قار کلاغ ها قبرستان را پر کرده بود وخورشید در حال افول بود.ساعتی بعد انقدر ارام شده بود که توانست بفهمد خورشید غروب کرده وباید از قبرستان  خارج شود.انگشتانش لای گلبرگ های پرپر شده روی قبر حرکت می کرد. سرش خم شد وتا روی قبر رفت وانرا بوسید............سعی کرد محکم بایستد.برای ضعف کردن وترسیدن همیشه وقت داشت ولی حالا که این موجود کوچولو با بی خیالی در وجودش رشد می کرد وقت ضعف نشان دادن نبود:

حتی مدتها پس از سپری شدن این تابستان طولانی و بی انتها

تو را به خاطر خواهم اورد

من تنهای تنها خواهم بود

و در این تنهایی تنها به یاد تو زنده خواهم بود

همچنین صدای مهربانت

که به لطافت نسیم گرم تابستان است را بخاطر خواهم اورد

وان خنده های شیرینت را...

 هر روز صبح که از خواب برخیزم برای همیشه تو را

بخاطر خواهم اورد

روزی برای همیشه به اغوشت باز خواهم گشت

وپس از ان شروع تابناکمان

 به سوی ارزوها را به یاد خواهم داشت

برای همیشه مرا دوست بدار و به من قول بده

که همیشه مرا بخاطر خواهی داشت

و      من       همیشه      تو را   به خاطر    خواهم  اورد...................

خوب بخواب ماهان.خوب بخواب عزیز دلم. خوب بخواب

 


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 6 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 17
اعتبار: -9

231 مرتبه در 51 ارسال مورد تشکر قرار گرفته.
تاریخ ارسال: 12 فروردین 1391 - 10:18 ب.ظ

شب عروسیم کناردریا بود.فقط بیست متربادریافاصله داشتیم.صدای موجهاتو گوشمون بود.بارون می اومداماچندلحظه بعدقطع شد.اسمون صاف شده بود.ستاره هاسقف اسمون پرکرده بودند.ماکنارهم بودیم.کلبه ای که توش بودیم یه روزنه کوچیک شیشه ای داشت.ماهان به اون اشاره کرد وگفت:اون ستاره رومیبینی؟می خوام اونو واست بچینم.بهش خندیدم.جدی شدوپرسید:باورنمیکنی؟  ونذاشت حتی جواب بدم.خیلی سخت شده بود.ازدیدنش تواون حال تفریح میکردم. به نظرم هنوزبچه می یومدحتی باوجودچهارسال اختلاف سنی که باهم داشتیم.                                                                                                                                    جدی گفت:دستتوبگیربالا,جلوی پنجره... نتونستم اذیتش کنم.دلم نیومد.دستموبلندکردم واون یه دفعه دستموقاپیدوسرخوش گفت:دیدی ستاره روگرفتم؟تازه اونموقع بودکه منظورشوفهمیدم.

                                                                                                                                         

 

عضو سایت تاریخ عضویت: 17 بهمن 1391

پیام های ارسالی: 82
اعتبار: 0

1012 مرتبه در 222 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1966 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 اردیبهشت 1392 - 12:22 ق.ظ

ثریا یکباره از اتاق بیرون دوید. درست در همان لحظه ای که ماهان میخواست از او پوزش بخواهد.ماهان بدون فکر دنبال او دوید تا او را متوقف کند اما ثریا چنان به سرعت پله ها را پایین می دوید که گویی از روی آنها پرواز میکرد. اشک صورتش را پر کرده بود و او همانطور که پله ها را پائین می دوید اشک ریزان می اندیشید:

_ازت متنفرم ماهان. ازت متنفرم.

دلش درد می کرد. میان گریه اندیشید:

_متاسفم کوچولو. بابا تو رو نمیخواد. بابا منم نمی خواد. اون دیگه مارو نمی خواد.

ماهان از پشت سرش فریاد میزد:

_صبر کن ثریا... دیوونگی نکن دختر... اونطوری ندو...

اما ثریا دیگر صدای او را هم نمی شنید. انگار به جز تأسفی که برای عشق شکسته و جنین بی گناهی که در بطنش داشت، احساس می کرد، هیچ چیز را نمی فهمید. در آن لحظه طوری به مرگ فکر می کرد که هرگز در باورش نمی گنجید. در ماشینش را گشود و به سرعت سوار شد. قبل از آن که آن را راه بیاندازد، ماهان به در عقب ماشین رسید و در لحظه ی آخر آن را گشود و خود را داخل ماشین انداخت. ثریا با خشونتی غیرقابل وصف او را با کیفش کتک می زد. ماهان در حینی که از خود در مقابل ضربات کیف دفاع می کرد سعی داشت عذرخواهی کند:

_گوش کن به حرفم...ثری گوش کن... گوش کن ببین چی میگم ثریا... ثریا...

گریه کنان جیغ می زد:

_برو پائین. گمشو بیرون ازت بدم میاد. ازت متنفرم. گمشو...گمشو...

ماهان با جدیت کیف را از دست او بیرون کشید تا بتواند آرامش کند ولی اعصاب ثریا به شدت تحریک شده بود. ماهان را هم نتوانسته بود از ماشین به بیرون پرت کند بنابراین ماشین را به حرکت درآورد. خب... اگر ماهان میخواست، هرسه با هم می مردند. اشک جلوی چشمانش پرده کشیده بود و ثریا اصلا متوجه نمی شد که وارد اتوبان شده اند. با سرعت دیوانه واری لایی می کشید و می گریست. ماهان خود را به صندلیِ کنار راننده رساند و می خواست جلوی ثریا را بگیرد اما ثریا با خشونت او را پس زد. فقط یک لحظه طول کشید. ثریا حتی به درستی نفهمید چه شد. ماهان داد زد:

_جلو رو بپّا.

اما دیگر برای هر عکس العملی دیر شده بود. کامیون ران سوت خطر را کشید. ماهان فرمان را به سوی نرده های کنار اتوبان چرخاند اما فایده ای نداشت. سرعت ماشین به قدری زیاد بود که یکباره واژگون شد. در آخرین لحظه ماهان خود را روی ثریا انداخت و با بازوها و دست هایش محکم سر او را بغل کرد. جیخ ثریا در شانه های ماهان خفه شد. وقتی ماشین مچاله شده از حرکت باز ایستاد فقط توانست چشمان بسته ی ماهان را ببیند و خون سیاهی را که از گوشش بیرون زده بود بود. حتی آنقدر نا نداشت تا ماهان را از رویش کنار بزند. دستش را حرکت داد و به سختی دست ماهان را تکان داد و با آخرین رمق صدایش کرد :

_ماهان...

صدای بوق ماشین ها و جیغ آژیر آمبولانس ها آخرین لحظات هوشیاری اش بودند و بعد... پرده ی سیاهی جلوی چشمانش کشیده شد و دیگر هیچ نفهمید............................

 

 


ای جان غم گرفته...بگو دور از آن نگاه، در چشمه کدام تبسم بشویمت......
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 بهمن 1391

پیام های ارسالی: 82
اعتبار: 0

1012 مرتبه در 222 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1966 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 3 اردیبهشت 1392 - 12:28 ق.ظ

دست گلی را که خریده بود روی سنگ قبر ماهان گذاشت. حتی خبر نداشت چه کسی  وچه زمانی قبر ماهان را سنگ کرده است. عکسی از ماهان هم در بالای قبرش به چشم میخورد که ثریا قبلا آن را ندیده بود. بنابراین حدس زد که این عکس قبل از ازدواجشان گرفته شده است. بچه را هنوز در آغوش نگه داشته بود و میلاد آنقدر ساکت و بی سر و صدا بود که از ذهن ثریا گذشت:

_انگار فهمیده اومده سر قبر پدرش...

 و بغض گلویش را فشرد.

_سلام عزیزم. سال نو مبارک. واست یه عیدی کوچولو آوردم که تا نبینی باورت نمی شه چقدر شیرین و خوشگله. دکترش می گفت قشنگ ترین بچه ایه که تو این بیست سال طبابتش دنیاش آورده.فهمیدی چیه؟ نگاش کن. پسرمونه، میلاد.

و سر بچه را به شانه ی خودش تکیه داد و صورت او را مقابل تصویر ماهان گرفت.

_می بینی چقدر ملوسه؟! الان درست شش روزشه. راهمون دور بود وگرنه زودتر از این می یاوردمش ببینیش. خیلی نازه. نه؟

 میلاد سرش را روی شانه ی او تکان داد و ثریا دوباره او را به بغل گرفت و با نگاهی به صورت آرام میلاد با لبخندی به حرف درآمد:

_اسمشو گذاشتم میلاد. همون اسمی که  تو دوس داشتی. اولین روز فروردین دنیا اومد. اگه بدونی چقدر دنیا آوردنش سخت بود، ولی می ارزید. قشنگ ترین موجودیه که به عمرم دیدم. راستی ... یادته گفته بودی دوس داری بچه مون چشم آبی باشه؟ باورت میشه چشماش آبیه؟ درست رنگ چشمای خودم منتهی الان کمی روشن تره ولی درهرحال آبیه. دماغش شکل دماغ توئه و البته... خیلی هم شکموئه.

و به خنده افتاد:

_بازم مثل تو. مثل یه نهنگ اشتها داره. تو این فکرم که شاید مجبور شم دادن شیر خشک و غذای کمکی رو قبل از شش ماهگیش از سر بگیرم.

چشمان ماهان از درون عکس طوری به ثریا دوخته شده بودند که او بی اراده پرسید:دوس داری بغلش کنی؟ و انگار جواب را از لبخند مشتاقانه ی ماهان گرفته بود که بچه را بدون مکث روی سنگ قبر ماهان گذاشت. میلاد که تا لحظاتی پیش کم کم داشت بی تابی می کرد یکباره آرام شد و چشمان جستجوگرش را به نقطه ای دوخت و بعد با هیجان دست و پا زد و اشک در چشمان ثریا حلقه زد، پتوی روی میلاد را روی او بالا کشید و زمزمه وار از او پرسید:بابا اینجاس؟ اونو می بینی؟ میلاد دست و پا زد. اشک ثریا جاری شد و نگاهش را به نقطه ای دوخت که میلاد به آن چشم داشت. قطرات اشکش تند تند و پشت سرهم روی بلوزش می چکیدند با این حال آنها را پاک نکرد. خدایا... ماهان اینجائی؟ هیجان میلاد شدت گرفته بود. ثریا متأثر از هیجان میلاد و تنهاییِ این هشت ماهه اشک به دیده آورد. تصور بی پدری میلاد هم از سوئی دیگر آزارش می داد:

_کاش اون روز اونطور از کوره در نمی رفتم.

قبل از اینکه بفهمد به گریه افتاده بود. ماهان بیچاره! حتی نمی توانست بچه ای را که آنقدر آرزویش را داشت به آغوش بگیرد. گریه کنان گفت: متأسفم ماهان...متأسفم. همه اش تقصیر من بود. همه اش! و این بار صورتش را در گودی زانوهای به بغل جمع کرده پنهان کرد و گریست............

 

 


ای جان غم گرفته...بگو دور از آن نگاه، در چشمه کدام تبسم بشویمت......
عضو سایت تاریخ عضویت: 5 آذر 1390

پیام های ارسالی: 17
اعتبار: 12

604 مرتبه در 118 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 282 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 اردیبهشت 1392 - 01:00 ق.ظ

سلام به همه

پشت پلک شب یکی از بهترین کارهای نشر علی بود که خوندم قلمی توانا و شخصیت پردازی ها بی نظیر واقعا دوستش داشتم و دو بار خوندم واقعا که عالی بود و اون قدر نقطه قوت داشت که ضعف هاش و می شه نادیده گرفت ممنونم




کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*