ثریا یکباره از اتاق بیرون دوید. درست در همان لحظه ای که ماهان میخواست از او پوزش بخواهد.ماهان بدون فکر دنبال او دوید تا او را متوقف کند اما ثریا چنان به سرعت پله ها را پایین می دوید که گویی از روی آنها پرواز میکرد. اشک صورتش را پر کرده بود و او همانطور که پله ها را پائین می دوید اشک ریزان می اندیشید:
_ازت متنفرم ماهان. ازت متنفرم.
دلش درد می کرد. میان گریه اندیشید:
_متاسفم کوچولو. بابا تو رو نمیخواد. بابا منم نمی خواد. اون دیگه مارو نمی خواد.
ماهان از پشت سرش فریاد میزد:
_صبر کن ثریا... دیوونگی نکن دختر... اونطوری ندو...
اما ثریا دیگر صدای او را هم نمی شنید. انگار به جز تأسفی که برای عشق شکسته و جنین بی گناهی که در بطنش داشت، احساس می کرد، هیچ چیز را نمی فهمید. در آن لحظه طوری به مرگ فکر می کرد که هرگز در باورش نمی گنجید. در ماشینش را گشود و به سرعت سوار شد. قبل از آن که آن را راه بیاندازد، ماهان به در عقب ماشین رسید و در لحظه ی آخر آن را گشود و خود را داخل ماشین انداخت. ثریا با خشونتی غیرقابل وصف او را با کیفش کتک می زد. ماهان در حینی که از خود در مقابل ضربات کیف دفاع می کرد سعی داشت عذرخواهی کند:
_گوش کن به حرفم...ثری گوش کن... گوش کن ببین چی میگم ثریا... ثریا...
گریه کنان جیغ می زد:
_برو پائین. گمشو بیرون ازت بدم میاد. ازت متنفرم. گمشو...گمشو...
ماهان با جدیت کیف را از دست او بیرون کشید تا بتواند آرامش کند ولی اعصاب ثریا به شدت تحریک شده بود. ماهان را هم نتوانسته بود از ماشین به بیرون پرت کند بنابراین ماشین را به حرکت درآورد. خب... اگر ماهان میخواست، هرسه با هم می مردند. اشک جلوی چشمانش پرده کشیده بود و ثریا اصلا متوجه نمی شد که وارد اتوبان شده اند. با سرعت دیوانه واری لایی می کشید و می گریست. ماهان خود را به صندلیِ کنار راننده رساند و می خواست جلوی ثریا را بگیرد اما ثریا با خشونت او را پس زد. فقط یک لحظه طول کشید. ثریا حتی به درستی نفهمید چه شد. ماهان داد زد:
_جلو رو بپّا.
اما دیگر برای هر عکس العملی دیر شده بود. کامیون ران سوت خطر را کشید. ماهان فرمان را به سوی نرده های کنار اتوبان چرخاند اما فایده ای نداشت. سرعت ماشین به قدری زیاد بود که یکباره واژگون شد. در آخرین لحظه ماهان خود را روی ثریا انداخت و با بازوها و دست هایش محکم سر او را بغل کرد. جیخ ثریا در شانه های ماهان خفه شد. وقتی ماشین مچاله شده از حرکت باز ایستاد فقط توانست چشمان بسته ی ماهان را ببیند و خون سیاهی را که از گوشش بیرون زده بود بود. حتی آنقدر نا نداشت تا ماهان را از رویش کنار بزند. دستش را حرکت داد و به سختی دست ماهان را تکان داد و با آخرین رمق صدایش کرد :
_ماهان...
صدای بوق ماشین ها و جیغ آژیر آمبولانس ها آخرین لحظات هوشیاری اش بودند و بعد... پرده ی سیاهی جلوی چشمانش کشیده شد و دیگر هیچ نفهمید............................
ای جان غم گرفته...بگو دور از آن نگاه، در چشمه کدام تبسم بشویمت......