حاج خانم برای ختم بحث گفت:
-مانی جان تو چیزی نخریدی مادر؟
- چرا عزیز جون ببینید چه قشنگه.
-به به چقدر قشنگه مادر برو بپوش تو تنت ببینم.
امیر علی پرید وسط:
- برو بابا حاج خانم کجای کاری ؟ این نذاشت امیر رضای بدبخت لباسو تو تنش ببینه اونوفت شما می گی برو بپوش وبیا ببینم؟
- ای بابا اونجا که نمی شد امیر رضا رو صدا کنم وبگم بیا ببین که !
- لازم نبود صدا کنی این بیچاره دست به سینه پشت در اتاق پرو وایستاده بود چشمش به در خشک شد طفل معصوم.
امیر رضا ریسه رفته بود ولی حاج رسول سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد رو کرد به امیر علی وگفت :
- بچه اینقدر حرف نزن بیا برو از این سوپر سر کوچه یه بسته نون بخر
- زنگ می زنم میاره در خونه
- واسه یه بسته نون زنگ می زنی ؟! پاشو برو بخر و بیار می خوایم شام بخوریم.
امیر علی مثل بچه های کوچولو وسط هال نشست و به حالت قهر گفت:
- بخدا اگه برم دنبال نخود سیاه اگه الان مار تو تنم بندازین ها از این جا تکون نمی خورم بچه خر می کنین؟ من برم نون بخرم اونوقت مانی لباسش رو بپوشه وبه شما نشون بده اره؟ زرنگین نمی رم که نمی رم .
-اخه توله سگ تو چیکاره ای که لباس این بچه رو تو تنش ببینی؟ خیر سرت نا محرمی اخه.
- من محرم و نامحرم سرم نمی شه تو که می دونی حاجی به جان امیر رضا اگه بهم گیر بدی تو عروسی ناصر توبه می شکنم و دوباره می رم زنونه رو دید می زنم ها گناهش پای خودت.
- تو غلط میکنی پدر سوخته.
وبلند شد دنبال امیر علی او هم فرز وچابک پرید تو کوچه ودر را بست......................
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم