نگار دستش راروی سرش گذاشت و گفت:سرم در میکنه.کامیار در حالی که داروهایش را که شاپور برایش آورده بود میخورد گفت:مثل من....از جا برخاست و در حالی که نفسهایش تک تک و خس دار بود گفت:احساس خفگی میکنم...میرم دراز بکشم.نگار دستشو گرفت و گفت:تنهام نذار.کامیار نگاهی به محمدی و شاهپور انداخت و گفت:تنها نیستی. نگار برخاست و گفت:تنهام.کامیار خندید وگفت:من باید توی اتاقم استراحت کنم,تو هم بیا.
...................................................
کامیار دستش را دور شانه های او انداخت و گفت:میدونستی یه نظریه ای هست که میگه,هروقت دو تا جسم که دماهای متفاوتی با هم دارن,در تماس کامل با هم قرار بگیرن,دماهاشون عوض میشه و اونی که دمای گرمتری داره سرد میشه و دمای جسم سردتر بالا میره و اونقدر این تغییر دما ادامه پیدا میکنه که هر دو جسم به یه دما میرسن ازاین لحظه به بعد دیگه دمای اونا تغییر نمیکنه و به این دما میگن دمای تعادل..... الان من احساس میکنم,بودن در کنار تو باعث چنین تعادلی در وجودم شده. نگار زل زد به چشمهای کامیار و گفت:کی باور میکنه که یه دنیا غصه روی قلب تو باشه وقتی توی هر کدوم از چشمات یه کهکشون ستاره داری؟کامیار,من عشق به زندگی رو از نگاه تو میخونم...بگو که اشتباه نمیکنم. کامیار پلک زد,دو تا از ستاره ها دنباله دار شدند ونگار با انگشت اونا رو از آسمون گونه های او چید و گفت:میدونستم.
.................................................
صدای رنجور کامیار را شنید:الو شاپور تویی؟ نگار بغضش را فرو دادوآرام گفت:س...سلام . کامیار با شنیدن صدای او لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی پر از گلایه گفت:ایقدر نفرت انگیزم؟چند روزه رفتی....من تنهام! نگار اشکهایش را پاک کرد و گفت:خودت بیرونم کردی. من ...من یه حرفی زدم!من حالم دست خودم نیست....نگار! نگار گفتنش دل نگار را بد جوری لرزاند با گریه گفت:جون نگار,عمر نگار,بگو عزیز دل نگار,نگار قربون صدای قشنگت......
هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول