" و یک روز که من با دست های بسته به سوی مرگ می رفتم ، تو از من گریختی و به سوی زندگی تازه ای پر کشیدی صمیم! و این آخرین قصه ی ما بود..."
و این پایان قصه ای بود که با لغزش حریری آبی رنگ روی سرامیک ها و نگاه آبی ای در پی آن آغاز گشت و لبخند مردی که صمیم چه دیر دانست : همیشه او را دوست خواهد داشت...
چه گریزی ست ز من؟
چه شتابی ست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شب این همه تاریک پناه...؟
"حالم خوب است" هایم را ببخش!
دروغ میگویم تا دلتنگی هایم را به رُخت نکشم...
صمیم