نگاهش قدری گرم شد ولبخند کمرنگی روی لبانش ننشسته محو شد و با سر اشاره کرد که بخونم و من چنین خواندم:
((خسرو در همسایگی ما خانه دارد.او از من بزرگتر است.بداخلاق است و اخمو با این همه مرا به سوی خود میکشاند. او هم بازی من نیست ما با هم جفت وجور نیستیم اما من چه بی جهت می پندارم که با او جور هستم. گاه از خدا می پرسم چرا او را در همسایگی ما قرار داد؟ اخر همه ی بازیهای ما به قهر ودعوا می رسد. مادر خسرو برای ما لباس می دوزد. مادرم با مادر خسرو زیاد رفت وامد دارد و من همه روز خسرو رو می بینم.خسرو بداخلاق است وبا من قهر می کند.من هم موهای سرش رو می کشم گاهی هم به صورتش چنگ می زنم اما او مرا کتک نمی زند فقط اخم می کند.شکایت مرا هم هیچ کجا نمی برد دهانش قرص است و می دانم که قلبی مهربان در سینه دارد. احساس می کنم اذیت و ازار من زیاد باعث رنجشش نمی شود. این را از نگاهش می خوانم گر چه خوددار است اما نگاهش با من حرف دارد. با این همه ترش است نمی دانم ترشی چهره اش را باور کنم یا قلب مهربانش را. نمی دانم خسرو را دوست دارم یا نه با این که می دانم او برای دوستی با من افریده نشده. همیشه ارزو می کنم از محله ی ما بروند تا من بتوانم به این بازی های کودکانه پایان بدهم.))
دفترم رو بستم نفس بلندی کشیدم تا بر غلیان احساسات فائق ایم.موفق هم شدم وزل زدم به اقای خاتم رنگش قدری پریده بود.
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم