امید گفت: 
-من باید با تو صحبت کنم.
سیما با لحن تندی گفت: 
-ما با هم حرفی نداریم.
-   سیما، می دونم از من ناراحتی. حق هم داری اما اگه اجازه بدی، همه چیزو برات توضیح می دم.
-   احتیاجی نیست. دیگه نمی خوام حرف های شما رو بشنوم.
-   خواهش می کنم فقط چند دقیقه به من فرصت بده. قول می دم وقتی حرف هامو بشنوی، آروم تر می شی.
سیما ایستاد و در حالی که صورتش از خشم می درخشید، گفت: 
-یه بار این خریتو کردم که چند دقیقه به حرف هات گوش دادم و تا آخر عمرم از این کار پشیمونم. از نظر من دیگه همه چیز تموم شده. لطفا مزاحم من نشو.
بعد دوباره به راه افتاد. امید با او هم گام شد و گفت: 
-چه بخوای و چه نخوای، باید حرف های منو بشنوی. بعدش اگه خواستی من از زندگیت می رم بیرون اما حتما باید حرف هامو بشنوی.
سیما ایستاد و با عصبانیت گفت: 
-فکر می کنم دارم فارسی حرف می زنم، نه؟
امید لبخند زد و گفت: 
-من هم همین طور! به همون زبون فارسی می خواستم خواهش کنم از پدرت اجازه بگیری که من یه بار دیگه بیام خونه تون.
-   که چی بشه؟ خونه مون تفریح خوبی واسه تو و خانواده ات بود؟ می خواهید بیایید دوباره فیلم سینمایی زندگی یک کارمند رو تماشا کنید و چند روز بخندید؟