با شنیدن این جمله خوشحال به طرف عمه ستاره دویدم. هر دو محکم هم دیگه رو در اغوش فشردیم. عمه صورتم رو بوسید و گفت:
-چرا اومدی این جا تو که می دونی حامی من تنهاست وبه تو احتیاج داره.
-عمه من نا خواسته این جام نمی دونم چی شد.
صورت عمه ستاره از اشک خیس شد وگفت:
-حامی خیلی تو رو دوست داره. بدون تو زندگی براش سخت میشه. خواهش می کنم برگرد.
-می خوام اخه کوروش گشنه س باید برگردم ولی نمی تونم.
یک دفعه دور وبرم خالی شد.هیچ کس نبود. تنها بودم. خسته ودرمانده زیر درخت نشستم. صدای گریه ی مامان رو می شنیدم. بی تاب شدم. می خواستم برگردم ولی نیرویی مانع می شد. عذاب می کشیدم.صدای خدا خدا زدن حامی رو می شنیدم. صدای شکستن بغض بابارو. همه یک صدا ناله می کردن. نمی دونستم باید چی کار کنم. فشار زیادی داشت بهم وارد می شد. چشم گشودم دیدم بالای سر جسم خودم ایستادم.دکترها ناامیدانه دارن سر تکون می دن.........
از اتاق بیرون اومدم روحم ازاد بود همه رو می دیدم ولی کسی منو نمی دید.........مامان تو اغوش حامی اشک می ریخت. صورت حامی خیس خیس بودکنارش رفتم وگفتم:
-حامی نگران نباش من این جام تنهات نمی ذارم.
نیرویی منو به طرف جسمم کشید ودوباره در جسمم ارام گرفتم.
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم