اهی سنگین از سینه بیرون داد و گفت:پس چرا حاضر شدی باهام ازدواج کنی؟
سرد ویخ زده جواب دادم:چون مجبور شدم. اون لعنتی منو مجبور کرد.من قصد موندن نداشتم.خیال داشتم اونو بندازم تو دامنت وگورم رو گم کنم..........که شکر خدا خودش زحمت رو کم کرد.شاید اگه اون روز توی اون رستوران اون حرفها رو نمی زدی که در قبال من مسئولیت داری و مرد دیگه ای نمی تونه برای اون بچه پدر باشه امروز خام حرفات می شدم و باور می کردم که عاشقمی. پس به من حق بده که عشقت رو باور نداشته باشم.
با صدایی نسبتا بلند که حکایت از استیصالش داشت گفت: چطور می تونستم اون روز به تو بگم دوستتدارم در حالی که فکر می کردم و مطمئن بودم تو هنوز اون نامرد رو دوست داری..........................وبا لحن ملایمتری گفت:من به زمان نیاز داشتم مهتاب چرا نمی خوای درک کنی.
از یاداوری خاطرات گذشته بغضی بزرگ وسفت توی گلوم پنجه انداخت طاقت نیاوردم و گریه کردم وبا لحنی ملتمسانه گفتم:شایان دست از سرم بردار تورو به مقدسات عالم دست از سرم بردار................................
-گریه نکن مهتاب می دونی که طاقت ندارم تو رو تو این حال ببینم اگه من مسبب این همه ناراحتی تو هستم باشه از سر راهت کنار می رم بعد خم شد کیف قهوهای رو از روی تخت برداشت وگفت: خواهش میکنم این اخرین هدیه ام رو از خودت دور نکن یه نگاه به سگکش بنداز ببین دادم اسمم رو روش حک کنن تا بدونی همون طور که تا این سگک هست اسم منم باهبش هست تا من زنده باشم عشق توهم با من هست وتوی وجودم حک شده خواهش میکنم اگه یه روز دلت به یاد من تپید اینو دستت بگیر به حرمت دوران کوتاه با هم بودنمون................................
بالاخره یه روز میاد که تو کوچولو ی احمق هم بزرگ بشی ودست از لجاجت بچه گانه ات برداری من منتظر می شینم تا اون روز بیاد فقط امیدوارم اون روز موقعی برسه که من فرصت داشته باشم همه هستی ام رو به پات بریزم..............................از امروز قول می دم اون روزی که تو ازم متنفر نباشی رو جشن بگیرم کولت کنم ودور خیابونای شهر بچرخونمو با ملایمت از سر درد لبخند زد.
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم