در امتداد حسرت
عضو سایت تاریخ عضویت: 29 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 8
اعتبار: 25

279 مرتبه در 57 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 356 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 5 بهمن 1390 - 07:22 ب.ظ

رضا چند لحظه ای به صورتم ذل زد وسپس سرش روپایین انداخت وگفت :چرا با من این کارو کردی،من چه بدی در حقت کرده بودم،من که همه محبتم رو به پات ریختم.

قبل از اینکه جوابی بدم نگاش کردم،در طول یک هفته خیلی لاغرشده بودوپای چشماش سیاه وگودافتاده وخیلی هم ژولیده وشکسته شده بود.هیچ وقت رضا رو اونطور ندیده بودم.در دلم برخودم لعنت فرستادم چرا که باعثش من بودم،بغضم گرفت وبرای اینکه از احساسم با خبر نشه حرفی نزدم .وقتی سکوتمو دید،ادامه داد:البته تقصیر خودمه،چون من نشناخته بهت دل بستم.ظاهر فریبنده ای داری ولی نفهمیدم که پشت این قیافه،باطنی داری که خالی از احساس وتوش پراز دروغ ونیرنگه.همان لحظه ای که تو خونه من،در کنارمن بودی نکنه دلت پیش آقای سعیدی مدیر ورییست بود.چقدر هم خوب نقش بازی می کردی.

از کوره در رفتم وبا صدای بلند گفتم:آره،من پستم،حقه بازم،ولی اینو  بدون هیچ وقت بهت خیانت نکردم واین تصورات ذهن توئه.

با چشمای به خون نشسته اش فریاد زد وگفت:خیانت نکردی نه،پس چه غلطی کردی.همین الان که دستت تو دستای اون مرتیکه است هنوز زن منی،تو اسم اینو چی می ذاری.درسته فقط خودمون خبر داشتیم ولی این دلیل نمی شه تو هر غلطی که دلت خواست بکنی.من هم می تونستم مثل تو رفتار بکنم،ولی نمی خوام مثل تو پست باشم برای همین خواستم که بیای اینجا هر چند که تو،تو قید این حرفها نیستی وبرات فرقی نمی کنه ومن نمی خوام سالها زیر دین نگه ات دارم.تو فقط عروسکی هستی که بدردبازی می خوری،نه لایق دوست داشتن ومحبت کردن.من باید همون روزهای اول به این حقیقت می رسیدم ولی حماقت کردم وخودمو گول زدم وتمام رفتارها و کارهای تو رو به حساب کمبود محبت پدرت گذاشتم.

با وقاحت جواب دادم:ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است،حالا که خیلی دیر نشده واتفاقی نیفتاده وخدا رو شکر تو زود به این نتیجه رسیدی که من یه عروسکم وفقط وفقط به درد بازی می خورم.البته سر تو هم کلاه نرفته چون چند مدتی آلت بازی زیر دستت بود.

نگاهی بهم کرد که از صدتا فحش بدتر بود وفقط یک جمله گفت:

_خیلی بی حیایی،سپردمت دست خدا. 


نیازی نیست اطرافمان پر از آدم باشد،همون چند نفری که اطرافمون هستن آدم باشن ...کافیه!
عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 9 بهمن 1390 - 02:48 ق.ظ

وقتی رضا با مهربانی پتویی روی شونه هام انداخت کمی اروم شدم  درست رو برویم نشست و گفت:  خوب بریم سر اصل مطلب .

 همان طور که به شعله ها نگاه می کردم  گفتم: بله گوشم با شماست .

 به  حرف امد وگفت: اول به صورتم نگاه کن بعد   می دونی که خیلی بدم  می اد موقع حرف زدن بهم نگاه نکنی.

به صورتش چشم دوختم گفت: از وقتی که تو اون شب زنگ زدی همش فکر کردم دیدم راست می گی شتر سواری دلا دلا نمی شه وباید همه بفهمن که دوستش دارم مخصوصا خودش. حالا تو این کارو برام می کنی می دونم برات زحمته ولی این لطف رو در حقم بکن.

-مگه خودت زبون نداری که می خوای من برات دلالی کنم.

خنده ای کرد و گفت: چرا دارم ولی تو زبونشو بهتر می فهمی نمی خوام ناراحت بشه.

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم چون احساس کردم رضا از احساس من با خبر شده و قصد تلافی و  ازا رمو  داره برای همین با عصبانیت فریاد زدم و گفتم: رضا از جون من چی می خوای؟ تو با من چه مشکلی داری که همش می خوای اذیتم کنی می خوای خرد شدن احساسمو ببینی  چون فهمیدی نکنه امید دیوونه بهت گفته اره وکرنه دلیلی نداشت تو بخوای من باهاش حرف بزنم حیف که دیر شناختمت تو لایق دوست داشتن نیستی.

  - باشه می خوای بری برو ولی بعدا اگه فهمیدی که یه قصاب خود خواه و پر رو خیلی دوستت داره پشیمون نشی چون اون موقع من قهر می کنم و تو باید ناز منو بکشی.

.............................. همانجا ایستادم که با اهمگی خاص صدایم کرد: یاسی

اهنگی که برایم نااشنا بود ........دوباره با همان اهنگ صدایم کرد:

- یاسی

................منتظر حرفش شدم گفت: خیلی دوست دارم .یک هفته است اروم وقرار ندارم خواب بر چشام حروم شده تا فهمیدم چه احساسی نسبت بهت دارم.

.بیا بشین  که با حرفهات منو راحت کردی چون من جرات گفتنش رو نداشتم.


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
عضو سایت تاریخ عضویت: 26 بهمن 1390

پیام های ارسالی: 137
اعتبار: 178

2489 مرتبه در 495 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 1278 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 8 اردیبهشت 1391 - 01:20 ق.ظ

far121 نوشت:
 

سرش را روی سقف ماشین  گذاشت و گفت:تو خیلی بهش بد کردی. اون تو رو خیلی دوست داشت و حتی به خاطر تو جلوی خونواده اش ایستاد چون حاضر نبودن دختری مثل تو عروس شون بشه.ولی اون حاضر نشد به هیچ قیمتی ازت بگذره.و در عوض تو با نامردی جوابش رو دادی اخه چرا؟

اشکامو پاک کردم و گفتم:امید به خدا تاوانش رو هم پس دادم.فقط بهم بگو رضا کجاست؟می خوام باهاش حرف بزنم.

سرش را بالا گرفت و متاثر نگاهم کرد و گفت:خیلی دیر اومدی رضا رفته.

کجا مشهد؟

سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:نه لندن.

از شنیدنش یک دفعه پاهام  سست شد و بی اراده روی زمین نشستم و گریه کنان گفتم:تو دروغ می گی.

cdرو توی ضبط گذاشتم که به حرفهاش گوش بدم.اول خیال کردم خودش حرف  زده و برام فرستاده .وقتی روشن کردم دیدم صدای  خودش نیست بلکه یک ترانه و شعره که خواننده با سوز و گداز می خواند:

خانه خراب تو شدم به سوی من روانه شو

سجده به عشق ات می زنم منجی جاودانه شو

ای کوه پر غرور من سنگ صبور تو منم

یه لحظه ساز عاشقی عاشق با تو بودنم

روشنترین ستاره ام می خواهمت. می خواهمت

تو ماندگاری در دلم می دانمت.می دانمت

ای همه  وجود من نبود تو. نبود من.

از شنیدنش دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد و سرم گیج رفت.



 

عشق زیباست اگر بدانیمش


insta:behzadabedini
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 20 شهریور 1391 - 10:01 ب.ظ

بعد دستم را گرفت و با هم برای خوردن شام رفتیم.رضا انتظار ناراحتی و اخم منو داشت ولی من بر عکس خیال اون اصلا به روی خودم نیاوردم و با رویی گشاده در کنارش نشستم. روز بعد نزدیک ظهر از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه، رضا دوباره همراه دانیال شال و کلاه کرده و این بار به خانه عمویش یعنی پدر خانمش رفت و من چون روزهای پنجشنبه و جمعه بی بی خانم هم نمی آمد باز تنها ماندم. بعد از رفتن اونها دوباره سراغ بومم رفتم و غروب قبل از اومدن آنها دست از کار کشیدم، پای تلویزیون نشسته بودم که برگشتند. لبخند زنان پرسیدم:
_ خوش گذشت؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ خیلی، به تو چی؟! حوصله ات سر نمی ره؟
خیلی عادی جواب دادم:
_ نه برای چی حوصله ام سر بره، عادت دارم.
متحیر پرسید:
_ حتما لیلا اینجا بوده.
چونه اش را گرفتم و گفتم:
_ نه عزیزم، تنهای تنها بودم. نکنه چون آه و ناله نمی کنم ناراحتی؟
نفسی از سینه اش بیرون فرستاد و گفت:
_ نه، به خاطر این برنامه هفتگی ما تو هم تنها می مونی و دلم برات می سوزه و به هر جهت من هم معذب می شم.
دستم را روی لبش گذاشتم و گفتم:
_معذب نباش، تو که نمی تونی به خاطر یه پرستار برنامه تو بهم بریزی.
لبش را به دندان گرفت و به صورتم خیره شد و جوابی نداد و من توی دلم گفتم:
_ آره جون خودت فکر کردی با این کار می تونی منو عذاب بدی، نه جونم، من صبر و تحملم زیاده. 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 20 شهریور 1391 - 10:06 ب.ظ

با هم به حیاط رفتیم و در گوشه ای که محل رفت و آمد نبود روی نیمکتینشستیم، هر دومون ساکت بودیم. نمی دونستم چه جوری بهش بگم ، چون عصبانیتمفروکش کرده و به جایش محبت قل قل می کرد که رضا به حرف آمد و باطعنه گفت: خوش گذشت؟

قبل از اینکه جوابی بدهم پوزخندی زد و گفت: چه سوال احمقانه ای کردم، خوب از خنده هاتون مشخص بود که خیلی خوش می گذشته.

چون حرصمو در آورد جواب دادم: آره خوش گذشت، مخصوصا که تو نبودی هی ایراد بگیری.

برافروخته شد و گفت: این همه راه رو اومدی که اینا رو بگی؟

به صورتش خیره شدم و گفتم: نه اومدم بگم ما به درد هم نمی خوریم چون زبونهمدیگر رو نمی فهیم. و بین عقایدمون فرسنگها فاصله است و ادامه این رابطهجز عذاب ارمغان دیگه ای برامون نداره.

رضا مات و مبهوت نگام می کرد. وقتی حرفهام تمام شد چند لحظه ای بهت زدهنگام کرد و سپس آهی کشید و سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: پایکس دیگه ای در میونه.

از معصومیتش دلم لرزید و اشکم سرازیر شد. با دستم چونه اش را گرفته و سرشرا بالا آوردم و گفتم: نه به جان رضا، من تو رو خیلی دوست دارم چون تنهامردی هستی که تو زندگیم بهش اطمینان کردم.

از جایش بلند شد و بغلم کرد و گفت: یاسی، به خاطر اون شب ازم ناراحتی؟

با اینکه دلم نمی خواست از گرمای تنش محروم بشم ولی برای اینکه هردومونواز جهنم خلاص کنم بر احساسم غلبه کردم و خودمو ازش جدا کرده و گریهکنان گفتم: رضا، خواهش می کنم تو هم همین ا احساسات رو چال کن.

قبل از اینکه فرصت حرف زدن رو پیدا کنه به سمت بیرون دویدم، از پشت سر صدام کرد: یاسی، خواهش می کنم وایسا.

به پشت سرم نگاه نکردم، لحظه سختی برایم بود و باید هر چه زودتر خودمو بهخونه می رسوندم. داخل ماشین اشکامو پاک کردم تا مامان پی به حال زارمنبره، تلفنم را هم خاموش کردم.

وقتی به خونه رسیدم به زور لبخند می زدم،‌چند دقیقه ای نشستم و بعد بهبهانه خستگی به اتاقم رفتم. وقتی تنها شدم بی محابا اشک می ریختم وهمانطور هم خوابم برد 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 اردیبهشت 1391

پیام های ارسالی: 150
اعتبار: 37

2181 مرتبه در 519 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2307 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 21 شهریور 1391 - 03:21 ب.ظ

به چشمای با محبتش خیره شدم و سوالی رو که مدتها در ذهنم بود پرسیدم:رضا،‌ تو چرا منو این همه دوست داری در صورتیکه من دختر دلخواه تو نیستم وفرسنگها با معیارها و خواسته های تو فاصله دارم.

اون هم به چشمام خیره شد و جواب داد: دوست داشتن دست خود آدما نیست.ناخواسته به سراغت می آد. وقتی به سراغت اومد اونوقت دیوارها، فاصله ها ازبین می ره. دوست داشتن، دین و مذهب نمیشناسه.

- یعنی می خوای بگی عاشقم هستی.

- اوهوم.

- چرا دروغ بگم من عشق رو باور ندارم، منظورم این نیستکه تو دروغ می گی نه، چون اگه غیر از این بود یک روز هم نمی تونستی منوتحمل کنی.

دستش رو در گردنم انداخت و لبخند زنان جواب داد: چرا، مگه تو عیب و ایرادی داری؟

در جوابش گفتم: باطن تو اونقدر پاک و باصفاست که عیب و ایرادهای منو نمی بینی.

و با بغض ادامه دادم: من یک دیوار فروریخته ام و تو میخوای بنای خوشبختیت رو، روی دیوارهای سست بنیان کنی.

دستش رو، روی دهانم گذاشت و گفت: این حرفهای چیه که امروز می زنی، چرااینقدر زندگی رو سیاه و تاریک می بینی. اصلا پاشو مانتوتو تنت کن، بریمبیرون.

وقتی مانتومو تنم کردم با دقت نگاهم کرد و گفت: وای یاسی این چه مانتویی پوشیدی، لباست پیداست.

حسابی تو ذوقم خورد ، اما برای اینکه جر و بحث نکنیم حرفی نزدم ولی رضا ولکن نبود، ادامه داد وگفت: حداقل یه بلوز آستین کوتاه می پوشیدی نه تاپ،تمام تنت پیداست. یه لحظه برو توی آینه خودتو نگاه کن ببین جلب توجه میکنی یا نه؟

وقتی حرفهاش تمام شد ، سعی کردم خونسردی مو حفظ کنم و در جوابش گفتم:عزیزم این مانتو رو برای جلب توجه دیگران نپوشیدم، بلکه بخاطر گرمی هوا میپوشم. آخه چه دلیلی داره با وجود گل پسری مثل تو نظر دیگران رو جلب کنم،هان. حالا چیکار کنیم، بریم یا بشینیم.

و منتظر به صورتش چشم دوختم، دقایقی در سکوت نگاهم کرد و سپس گفت: نه بریم.

جلوتر از من به راه افتاد چون اخم کرده بود دستش را گرفتم و صدایش کردم. بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: بله.

دوباره صدایش کردم، اینبار نگاهم کرد و گفت: بله.

لبخندزنان گفتم: بله،‌نه جانم.

اون هم در مقابلم لبخندی زد و گفت: جانم.

- هیچی مشکلم حل شد.

چون سر درنیاورد متعجب پرسید: مشکلت، مگه مشکل داشتی.

- بله اخمهای تو بزرگترین مشکل من بود، چون عادت نکردم تو بهم اخم کنی.

- اگه تو دختر خوب و حرف گوش کنی بشی، مطمئن باش هیچوقت اخمهای منو نمی بینی.

دستش را به گرمی فشار دادم و باهم بیرون رفتیم.

بعد از کمی گشتن تو خیابانها، رضا جلوی یک ساندویچ فروشی نگه داشت و رو بهمن کرد و گفت: خانم محترم بخاطر نامناسب بودن لباستون، شرمنده که نمی تونمبه داخل دعوتتون کنم. لطفا هر چی که میل دارید همینجا سفارش بدید. 


دعا، "تقدیر" الهی را "تغییر" میدهد.هرچند محکم وقطعی باشد..امام صادق(ع)
عضو سایت تاریخ عضویت: 11 بهمن 1392

پیام های ارسالی: 3
اعتبار: 0

6 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 بهمن 1392 - 05:31 ب.ظ
سریع از تخت پایین پریدم و بیرون رفتم که دیدم دانیال را هم خوابانده . دوباره به اتاق برگشتم و درب راقفل کرده و کلیدش را در زیر تشک تخت پنهان کردم و روی تخت دراز کشیدم.
وقتی بیرون آمد به سمت درب رفت و با چرخاندن دستگیره متوجه قفل بودنش شد.
اخمی کرده و گفت :  چرا درب رو قفل کردی؟ این اداها چیه؟ کلید کجاســت؟
به جای اینکه جوابی بدهم لبخند زنان شعر و ترانه ای را برایش زمزمه کردم که باز جمله اش را تکرار کرد چون جوابی نشنید خودش به دنبال کلید گشــــت.
بعد از کلی گشتن لبه تخت نشست و گفت :  یاسی این بچه بازی ها چیــه؟
خنده کنان جواب دادم : _خودت وادارم کردی .
_ یعنی می خوای خودتو به زور تحمیلم کنــی؟
چشمکی زدم و گفتم : بلـــــــــه .
دندان هایش را به هم فشرد و با عصبانیت گفت :  یاسی موبایلم تو هال مونــده. خدای نکرده اگه حال یکی از مریضها بد بشه و تماس بگیرن متوجه نمی شم
. خونسرد جواب دادم : مطمئنم تلفن خونه رو هم دارن پس با خونه تماس می گیرن 
عصبانی تر از قبل گفت :  یاسی؟
:جانــم
:با اعصاب من بازی نکــن .
روی تخت خواباندمــش و جواب دادم :  مگه اعصاب تو اسباب بازی که بخوام باهاش بازی کنــــم؟ در ضمن بگیر بخواب و بیخودی هم داد و بیداد راه ننداز چون امید بهم گفته داری برام ناز می کنـــــی .
 
کمی از عصبانتیش کاسته شد و گفت:امید غلــط کرده.این حرفارو برای دل خـوش کردن تو گفتـــه.
 
نوازشش کـردم و گفتم : اتفاقا خیلی لـطـف کرده چون باعث تقویـت روحیه ی من شــده.
 
پشتش را به من کـرد و خوابید ولی نمی توانست و از این دنده به اون دنـده می غلتیـد.
خنده کنــان گفتـم: رضا میخوای برات گوشت کوب بیــارم؟
متعجب پرسید : _گوشت کوب رو می خوام چیکار؟
_ که باهاش بکوبی روی احساست تا سر کشی نکنه . بعد صورتمو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم : _نترس بد عادت نمی شــی و من هم برداشت بدی نمی کنم .
با چشمای پر تمنایش نگاهم کرد و پرسید :  چه برداشـــت بدی؟
در حالیکه می خندیدم جواب دادم : رضا تو هر چقدر هم که از من بدت بیاد ولی باید به نیازت پاسخ بدی و من اینو به حساب علاقـــه تو نــمی ذارم .
موذیانه خندید و گفت :  ولی من همه نبازهامو تو وجودم خفه کردم .
با سماجت جواب دادم :  ولی من خفه نکردم .
صورتش را نزدیک صــورتم آورد و گفت: پس فقط به خاطــر تـــــو

شایـد کامل نباشــم، ولی کاملا خودمــم!!



کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*