سریع از تخت پایین پریدم و بیرون رفتم که دیدم دانیال را هم خوابانده . دوباره به اتاق برگشتم و درب راقفل کرده و کلیدش را در زیر تشک تخت پنهان کردم و روی تخت دراز کشیدم.
وقتی بیرون آمد به سمت درب رفت و با چرخاندن دستگیره متوجه قفل بودنش شد.
اخمی کرده و گفت : چرا درب رو قفل کردی؟ این اداها چیه؟ کلید کجاســت؟
به جای اینکه جوابی بدهم لبخند زنان شعر و ترانه ای را برایش زمزمه کردم که باز جمله اش را تکرار کرد چون جوابی نشنید خودش به دنبال کلید گشــــت.
بعد از کلی گشتن لبه تخت نشست و گفت : یاسی این بچه بازی ها چیــه؟
خنده کنان جواب دادم : _خودت وادارم کردی .
_ یعنی می خوای خودتو به زور تحمیلم کنــی؟
چشمکی زدم و گفتم : بلـــــــــه .
دندان هایش را به هم فشرد و با عصبانیت گفت : یاسی موبایلم تو هال مونــده. خدای نکرده اگه حال یکی از مریضها بد بشه و تماس بگیرن متوجه نمی شم
. خونسرد جواب دادم : مطمئنم تلفن خونه رو هم دارن پس با خونه تماس می گیرن
عصبانی تر از قبل گفت : یاسی؟
:جانــم
:با اعصاب من بازی نکــن .
روی تخت خواباندمــش و جواب دادم : مگه اعصاب تو اسباب بازی که بخوام باهاش بازی کنــــم؟ در ضمن بگیر بخواب و بیخودی هم داد و بیداد راه ننداز چون امید بهم گفته داری برام ناز می کنـــــی .
کمی از عصبانتیش کاسته شد و گفت:امید غلــط کرده.این حرفارو برای دل خـوش کردن تو گفتـــه.
نوازشش کـردم و گفتم : اتفاقا خیلی لـطـف کرده چون باعث تقویـت روحیه ی من شــده.
پشتش را به من کـرد و خوابید ولی نمی توانست و از این دنده به اون دنـده می غلتیـد.
خنده کنــان گفتـم: رضا میخوای برات گوشت کوب بیــارم؟
متعجب پرسید : _گوشت کوب رو می خوام چیکار؟
_ که باهاش بکوبی روی احساست تا سر کشی نکنه . بعد صورتمو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم : _نترس بد عادت نمی شــی و من هم برداشت بدی نمی کنم .
با چشمای پر تمنایش نگاهم کرد و پرسید : چه برداشـــت بدی؟
در حالیکه می خندیدم جواب دادم : رضا تو هر چقدر هم که از من بدت بیاد ولی باید به نیازت پاسخ بدی و من اینو به حساب علاقـــه تو نــمی ذارم .
موذیانه خندید و گفت : ولی من همه نبازهامو تو وجودم خفه کردم .
با سماجت جواب دادم : ولی من خفه نکردم .
صورتش را نزدیک صــورتم آورد و گفت: پس فقط به خاطــر تـــــو
شایـد کامل نباشــم، ولی کاملا خودمــم!!