خلوت نشین عشق(لیلا عبدی) اشکم سرازیر شد و گفتم:شما که دختر عمه...... خشکم زد,خودم را می گفت. به جانبش برگشتم,نگاهش بی تاب و سوزان بود چقدر عشق در آن چشمان تیره جا خوش کرده بود.بغضم را فرو دادم و گفتم:من دختر عمه تون رو میشناسم,میدونم میگه اگه تا آخر هفته خواستگاری رسمی نکنی,من می دونم و تو! چشمان او هم نم اشکی داشت که اجازه ی سرازیر شدن به آن را نمیداد,با خنده گفت:فردا که جمعه است و آخر هفته!گونه هایم از داغی داشت میسوخت,خواستم وارد ساختمان شوم که صدایم کرد:کیانا! برگشم و به صورتش چشم دوختم. کیانا!مطمئنی به جای همه انتخابها این خلوت نشین رو انتخاب میکنی؟ به جای هر جوابی نگاهم را با همه عشقی که به او داشتم به نگاهش گره زدم,خندید ومن طنین این خنده را به مقدس ترین نقطه ذهنم سپردم چون برای بدست آوردن طنین این خنده و معنای نهفته در آن مسیر طولانی را پیموده بودم و این خنده نوید فردایی روشن برای من بود. نزدیکتر آمدو نگاه عاشقش را در نگاه من گره زد و زمزمه کرد:خوش تر از دوران عشق ایام نیست...........بامداد عاشقان را شام نیست............مطربان رفتند و صوفی در سماع...........عشق در آغاز هست انجام نیست خانوم کوچولو نمیخوای بریم داخل ساختمون؟ برای اوین بار از این کلمه بدم نیومد و بدون هیچ اخمی خندیدم.
هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول