یاسمن (منیر مهریزی مقدم)
نیم ساعت بعد جلو حرم بودند. پوریا دوباره بلند سلام داد و یاسمن با او تکرار کرد.اتومبیل را در یکی از پارکینگها پارک کردند. یاسمن قبل از پیاده شدن روسری اش را در آورد و مقنعه سفید را به سر کرد.گردی صورتش میان مقنعه سفید , چهره فرشته ای و بی نظیری به اوبخشید.پوریا برای اولین بار بدون هیچ پرهیزی با نگاهی تحسین آمیز او را براندازکرد و نتوانست جلوی زبان احساسش را بگیرد و با ملایمت گفت:چقدر بهت میاد. یاسمن با لبخندچشمانش را به طرز به خصوصی تنگ کرد. اولین باره که از من تعریف میکنی. پوریا خندید و فهمید نتنوانسته خوددارتر باشد. خوب چیزی که خیلی خوبه تعریف نداره. به نظرت چی خوب اومد که به زبون آوردی؟ حجاب,من به این که گفته که حجاب زینت زنه اعتماد دارم. با هم پیاده شدند,یاسمن با ناباوری چادرش را باز کرد ولی طریقه انداختن آن را به سرش بلد نبود. پوریا به طرفش آمد و کمکش کرد.دوباره به هم نگاه کردند و خندیدند.
هیچ کس همراه نیست.....تنهای اول