به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم،سریع به اتاق میثم رفتم و محکم بغلش زدم صدای قلبش توی گوشم طنین انداز شد.با التماس گفتم:میثم تو رو خدا پاشو می خوان تیکه تیکه ات کنن،جون مستانه بلند شو.به خاطر من،باشه اگه میدونی لیاقت تو رو ندارم وقتی حالت خوب شد می رم وتنهات می ذارم ولی به خاطر پدرت برگرد.نمی ذارم تو رو از من جدا کنن تو خوب می شی،داری نفس میکشی عزیزم چه جوری دلشون می یاد که تورو بکشن.لج نکن پسرخوب پاشو،تو که میگفتی منو خیلی دوست داری پاشو وثابت کن.من قول میدم یک عمرکنیزت بشم وهرچی تو بگی،دیگه باهات قهر نکنم.اصلا اجازه میدم چندتازن بگیری می فهمی میثم فقط تو سایه ی سرم شو.ببین هیچ زنی حاظر نیست به شوهرش اجازه بده چندتا زن بگیره ولی من می خوام ثابت کنم که چقدردوستت دارم.داری دیونه ام می کنی آخه یه چیزی بگو یه حرفی بزن،نذار بگن تو مردی تا بتونن هر کاری که دلشون می خواد انجام بدن.میثم...میثم...
شروع به اشک ریختن کردم،التماس می کردم وهرچی به میثم می گفتم از این بازی ها دست بردار،دارن بازیت رو جدی می گیرن گوش نمی دادوهمچنان می خواست ادامه بده.آخه میثم این بازی،آخر وعاقبت خوبی نداره،می خوان به خاطر این بازی من وتو رو از هم جدا کنن می فهمی؟د نمی فهمی!اگه می فهمیدی که از این بچه بازی هات دست بر می داشتی.
پدر بزرگ وارد اتاق شد وشونه هام رو گرفت با هق هق به صورتش نگاه کردم وگفتم:پدر بزرگ شما یه چیزی بهش بگین،آخه گوش به حرف من نمی ده وباور نداره که می خوان بکشنش.شما که نمی ذارین؟!
پدربزرگ هم اشک هاش جاری شده بود،محکم منو توی بغلش فشردو گفت:دخترم مرگ حق،این شتری که در خونه ی هر کسی می خوابه و ما تنها کاری که می تو نیم بکنیم اینه که نذاریم اون چیزایی که نشونی از میثم دارن از دستمون برن.
خیره خیره به صورتش نگاه کردم وگفتم:شما می خواین بذارین میثم رو تیکه تیکه کنن؟!من نمی ذارم.
خودم رو،روی جسم بی جان میثم انداختم واشک ریختم.فریاد می کشیدم و می گفتم:میثم به هیچ قیمتی نمی ذارم اذیتت کنن خودم اینجام،مستانه پیش توست.
نیازی نیست اطرافمان پر از آدم باشد،همون چند نفری که اطرافمون هستن آدم باشن ...کافیه!